آدم بزرگ ها  فقط بلدند قضاوت کنند.مثلا همین رئیس رستوارن ،داشت بدجوری قضاوتم میکرد.
یک ریز عربده میزد :"آره وما تعطیم واینا...تو هم نمیتونی بیای تو واینا.
بدجوری گرسنه بودم.بهش گفتم که پول غذا را هم دارم. مرتیکه ی نفهم با آن دستهای چندشش هلم داد عقب که:معلومه اینقدری با هندزفری آهنگ گوش دادی که کر شدی،نمیشنوی میگم گورت رو گم کن.
شرط میبندم که بازنش دعواش شده بود.وگرنه آدمها مگر غیر از این یک مورد هم بهم میریزند؟بابا مامان من هم خیلی دعوا میکردند.البته قبل از اینکه بمیرند..یا به قتل برسند!
چاقو جیبی ام را از تو جورابم درآوردم و زدم تو شکمش.هیچوقت نفهمیدم چرا با اینکه اسمش را گذاشته اند چاقو جیبی آنرا توی جورابم جا سازی می کنم.
زدم توشکمش و میخواستم فقط از صدای آه وناله اش لذت ببرم اما به گمانم طحالش را ناکار کردم.
بنده خدا همانطوری که با دودستش جلوی شکمش را گرفته بود و آخ واوخ میکرد،سعی داشت خیلی نامحسوس یک کلمه ای را بهم بگوید.از آنجایی که همیشه استعداد لب خوانی ام از دیکته نوشتن سر تر بود،فهمیدم چه دارد میگوید.داشت بهم میگفت"روانی"!
خودم خوب میدانم که یک روانی ام و همه هم اینرا بهم گوشزد میکنند.اما اگر بابایم را ببینید!او یک روانی به تمام معناست.او اخلاق گندی دارد.هیچوقت ما را شام بیرون نبرد و این قضیه یک جورهایی عقده شد بیخ دلم.اما من همیشه تو آشپزخانه مان سیب زمینی و گوجه سرخ میکردم.
تو دنیای رستوران ها اوضاع کلا" متفاوت است.همه چیز زمانی شده.اینجوری:سیب زمینی را میزاری یک جایی.یک دکمه را فشار میدهی.دینگ که صدا داد درش می آوری.حالا سیب زمینی ها آماده شده!
شاید بخاطر همین بود که همیشه سیب زمینی هایم میسوخت وگوجه هایم هم له میشد.
بعد از قتل اون یاروئه رئیس رستوران،یه عالمه احساس گناه داشتم.این حس داشت کچل ام میکرد..و من نمیتوانستم از شرش خلاص شوم.در نتیجه طریقه برخورد با درد احساسی را تو گوگل سرچ کردم ودیدم که تو یک وبلاگی نوشته شده بود اگر همه چیز را روی یک کاغذ بنویسی و بعد بسوزانیش حالت بهتر میشود.برای همین نامه را نوشتم.و موقع نوشتن از چشمم آب درآمد!!تا حالا همچین اتفاقی برایتان افتاده؟!همینطوری بی دلیل از چشمهام آب بیرون میریخت.انگار مثلا من یک جور مشک ام که توش از آب پرشده!
بعد دوباره تو گوگل سرچ کردم دیدم خودش هست!بهش میگویند 《گریه》.
و بعدش که گریه ام تمام شد نامه را سوزاندم.ولی احساساتم هنوز سرجایشان بود.بعد فهمیدم که داشتم به یک سری دری وری خودساخته توسط یک مشت نوجوان علاف که تو وبهایشان نشر میکنند،عمل میکردم.حسابی خجالت کشیدم!
تصمیم گرفتم تا حدودی این حس ناخوشایند را فراموش کنم.و شلوار جین ام هم حسابی در این قضیه دخیل بود.
تاحالا جین چسب پوشیدید؟بنظر اصلا چیز خوبی نیست.
بعلاوه چرا شلوار جین انقدر تنگ هست و موبایلها اینقدر بزرگ؟
فکر کنم دوباره شدم همان آدمی که یک ریز حرف میزند و حتی یک لحظه هم خفه نمیشود!
ازین آدم متنفرم.توی هواپیما کنار یه همچین آدمی نشسته بودم،فاجعه بود!
(تقدیم به کای،دوست داشتنی ترین قاتل روانی دنیا)