مُرد.فکر کردم بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد افتاده...
صبح از خواب بیدار شدم.نبود!مرده بود. حالم بد بود. نمی شد گریه  کرد.کلی آدم تو خانه وول میخوردند.همه جا بوی حلوا می داد.
مُرد.اما اگر می دانست که قرار است خانه تبدیل به حلوا پزی شود نمی مرد.
عکسش را چسباندند وسط دیوار.عکسش را گذاشتند روی میز. عکسش را اعلامیه کردند زدند تو کوچه.لعنتی همه شان یک نوار سیاه کنارشان داشتند!
همه سیاه پوشیدند و مجبورم کردند که سیاه بپوشم.از سیاه متنفر بود.اما همه سیاه پوشیدند!
مهمان ها یکی یکی آمدند.بغلم کردند و تسلیت گفتند.داشتند بهم ترحم می کردند.
فکر کردم بدترین لحظه عمرم دارد رقم میخورد.
از شدت گریه که بی حال می شدم برایم آب قند می آوردند.
یک هفته تمام شد.کم کم همه رفتند.فقط من ماندم!همه جا ساکت بود...
حالم بد بود.گریه کردم.از شدت گریه که بی حال شدم هیچکس نبود تا برایم آب قند بیاورد.
فهمیدم بدترین لحظه عمرم دارد رقم میخورد!

عکس= مسافرت با اتوبوس خیلی مزخرف میشود.همه ش تکان تکان میخوری.انگاری که یک گوشی روی سایلنتی که یک سیریش دارد بهت زنگ میزند.

.