روحم باد کرده بود.تا حالا روحتان باد کرده؟!حس خوبی هم نیست.با هر کسی هم که درباره اش حرف میزنی بهت می خندد.

هر چیز توخالی ای اگر بیش از حد باد شود میترکد.من هم داشتم میترکیدم!نمیخواستم به زوال برسم.حالا درست که نه جوانم و نه آرزو دارم.اما غرور که دارم! خوش نداشتم وقتی دارند فرم مرگم را پر میکنند جای «علت فوت»بنویسند:«روحش ترکید!»

یک روز تصمیم گرفتم به خودم سوزن بزنم.رفتم تکیه ی خالی و ساکت روستا.هر روز میروم.ساعتهای زیادی آنجا میمانم.با خودم حرف میزنم.کتاب میخوانم.خاطراتم را مینویسم.با آدم های خیالی حرف میزنم.(آدمهای خیالی خیلی خوبند!)با آدمهای واقعی نه!هیچوقت دوستی نداشتم که بگذارم پا به حریمم بگذارد.اینجا هم که دارم قوانین را نقض میکنم و دست به خودافشایی زدم میدانم که قرار نیست هیچکدامتان را ببینم.

خلاصه اینکه رفتم تکیه و یک موسیقی حزن انگیز گذاشتم و دی(رفیق خیالی ام)هم کنارم نشسته بود.بیچاره خودش کلی دردسر دارد.یه دختره را میخواهد نمیتواند بهش برسد.آنوقت همه ی اینها را ول کرده آمده تا بییند من چی میگم!عمرا" اگر یک دوست واقعی حاضر شود همچین کاری برات بکند.

با تمام وجود گوش شد و من هی حرف زدم..حرف زدم... حرف زدم..بعد بغض ام گرفت. اشک ریختم. او هم با دقت گوش داد.دلداری ام نداد.اشکهایم را پاک نکرد.گذاشت سبک شوم.اخر سر هم لبخند زد و گفت:«تمام حرفهات جاش پیشم امنه!»

رفیق های خیالی خیلی خوبند.آدم وقتی باهاشان درد دل میکند نگران نیست... برای آدمهای واقعی که درددل میکنی،درد سر میشود!