ناخن هایم را از ته کوتاه کردم.نمیدانم چرا تا قبل ازین فکر میکردم بلند بودنشان به شخصیت ام می افزاید یا بهم اعتماد بنفس میدهد! ناخنهایم را از ته کوتاه کردم و ریختمشان تو باغچه،پای درخت توت.درختی که همه ی شاخه هایش را زده اند.نمیفهمم چه معنی میدهد،مردم کله شان را از ته کچل میکنند که بهتر در بیاید،شاخه های درخت را میزنند تا پر بار تر شود! با این اوصاف دیگر شاه توتی برای تابستان آینده وجود ندارد.دیگر  نمیشود با آب شاه توت،مادر  را گول زد که آی  دستم  خون آمده وهواااار بدادم برسید! اما هیچوقت هیچکس به اندازه خودم دروغم را باور نکرد. راستش،من خیلی دروغ میگویم.زیاد!اغلب هم جزئیات را دست کاری میکنم و با اصل مطلب کاری ندارم.

«شاید جزئیات از اصل مطلب مهم تر باشند» اینرا بابا نگفته،اما میشود از رفتارش فهمید. مثلا همیشه به در خودکارش بیشتر از خود خودکار اهمیت میدهد.میگوید در چیز مهمی ست.اما من میگویم اگر خودکار جوهر نداشته باشد،علاوه بر درـــش باید لوله و خلاصه همه و همه اش را انداخت تو سطل آشغال.بله،جوهر خیلی مهم است.مثل هسته می ماند.مثل بذر.اصل وجود آدم ها از جوهر نشأت میگیرد.آدم ها بدون جوهر،نامرئی اند.انگاری که اصلا وجود ندارند.و آدمی که وجود نداشته باشد،اصلا آدم نیست.

من هم نبودم.اصلا وجود نداشتم،انگاری نامرئی بودم.هیچکس جوهرم را ندیده بود،هیچکس جوهرم را نفهمیده بود.فکر میکردند جوهر ندارم. از گمان تا حقیقت،فاصله ی زیادی بود.همه خسته بودند، اینرا میشد از چشمهایشان فهمید.جز عده ای اندک،هیچکس این راه را نپیمود.و من ماندم و معدود هایی که رفتند و خسته هایی که ماندند.اصلا وجود نداشتم،انگاری نامرئی بودم؛ناخن هایم را از ته کوتاه کردم.