می رویم و میرویم.و  باز دوباره می رویم.تا اینکه یکی از راه می رسد ،میگوید«جاده ته ندارد!»

به ته جاده نگاهی می اندازیم.راست میگوید! جاده ته ندارد.اما حسی شدیدا در وجودمان میگوید که بالاخره میتوانی بر آن غلبه کنی!که بالاخره میرسی!؛کجا؟!،به آینده؛ته جاده آینده ای انتظارتان را می کشد که رویاهایتان را در آغوش کشیده!

آینده را خیلی مهجور و دست نیافتنی میبینیم.که شرط دست یابی به آن،بزرگ شدن است.

اما هر روز بزرگ و بزرگ تر میشویم.هی از دیروزمان بزرگتر میشویم،اما اتفاقی نمی افتد!هنوز اول جاده ایم!

بعد میبینیم ای داد بیداد!؛آدم بزرگها هم که خوشبخت نیستند! میفهمیم،بزرگی ملاک نیست! 

دور وبرمان را نگاه میکنیم:«پس خوشبختی باید همینجا ها باشد!»

میگردیم و باز دوباره میگردیم.میبینیم آینده ای را که میخواهیم،پیدا نمیکنیم!

در واقع ، ما اصلا به گذشته نگاهی نمیکنیم.ماییم و جاده روبه رویمان!جلو میرویم و پشت سرمان محو میشود؛جلو میرویم و امروزمان دیروز میشود!

دیروز،امروز و فردا، سراسر توهم است؛مانند بازیِ اسم هاست که در خط زمان متجلی شده.

آدم است دیگر،دلش میخواهد روی همه چیز اسم بگذارد!

بشر،همواره بدنبال حس خوب بوده است.و این حس خوب را یا میخواهد از خودش بگیرد و یا از دیگری؛وهمه ی اینها را بند به آینده میبیند.

تلاش میکنند تا در «آینده» همان آدمی بشوند که میخواهند باشند.و اینها،در شغل،شخصیت،شهرت و... خلاصه میشود.همانطور هم دوست دارند  تا در «آینده»همان آدمها و شرایطی نصیبشان شود که میخواهند!

این،برنامه هر شخصی برای آینده اش است.

اما «حال»،گمان میکنم در حق "حال" اجحاف زیادی شده است.بشر ،پیوسته، امروزش را با نقشه کشیدن برای فردایش وحسرت خوردن  برای دیروزش،حرام میکند.

مگر نه آنکه،امروز،همان فردایی ست که دیروز انتظارش را می کشیدیم؟!پس اگر بخواهیم بنا را به فردا بگذاریم و گول این اسمها را بخوریم،در حقیقت خودمان را فریب داده ایم!

آینده کدام است؟!فردایی که نیامده؟!یا دیروزی که روزی برای خودش فردایی بوده است؟!شاید هم امروز! 

 به عقیده شخصی من _با توجه به آنچه ذهنم از حقیقت زندگی فهمیده است_آینده،اصلا وجود ندارد!آینده همین امروز است،آینده همین لحظه هایی ست که دارد میگذرد،لحظه هایی که میتوان آنرا به خارق العاده ترین شکل در آورد!گاهی فکر میکنم ما همچون سفالگری هستیم که گل مان،همان لحظه های زندگی است.ماییم و گِلی که میتوان آنرا شکل داد!حال،اختیار با خودمان است که از آن کوزه بسازیم یا ظرف.و یا اینکه اصلا چیزی نسازیم.فقط آنرا بچرخانیم و به چرخیدنش نگاه کنیم... آنقدری که خسته شویم.و با کمال وقاحت انتظار داشته باشیم گل مان خود بخود،به شکلی در آید. 

درست است،ما میتوانیم از لحظاتی که در دست داریم،کوزه های فاخری بسازیم.اما بجایش، گِل را میچرخانیم و هی میچرخانیم و خودمان را با امیدی واهی فریب میدهیم! بند میشویم به آینده ای  که در فرداهای دور جایش داده ایم.اما اینطوری نمیتوان به ته جاده رسید،اینطوری نمیتوان کوزه ای ساخت!اینطوری فقط خودمان را خسته میکنیم.

چشم باز میکنیم میبینیم پیر شدیم اما هنوز از آینده ای که در خیالمان میپروراندیم خبری نیست! بی شک،آینده ،همین لحظه هاست،آنرا دریابیم!