پارک ها،اینها خیلی مهم اند.دست کم برای همچو منی.از بازمانده تفریحاتی ست که برای ام مانده اند.

پارکی باشد و آهنگی که شور زندگی را،از سیم های هندزفری به روانت سوق دهد.تاب نباشد،سرسره نباشد،حتی الاکلنگ هم نباشد.فقط نیمکتی باشد که بتوان روی آن نشست.و چمن هایی که روی آن دراز کشید.و تماشای آسمانی که تنها یک ستاره دارد.بعد خنده ات بگیرد از اینهمه فردیتی که در ستاره نهفته است.و استنتاج کنی ،تنهایی بدیهی ست! وگرنه ستاره که از زیبایی و جلال چیزی کم ندارد.

شبی،همانطور که روی نیمکت پارک نشسته بودم و کتابی از ارنست همینگوی را میخواندم،به صرافت افتادم؛درباره ی سرگرمی های باقی مانده ام و سرگرمی های باقی نمانده ام.

داشتم فکر می کردم چطور از این باقی مانده ها نهایت استفاده را ببرم؟!چطور بر حدت شان بیفزایم تا جایی که به خوشبختی کامل برسم؟!

در همین حیص وبیص،به یاد تمرین های حل نشده ی شیمی افتادم و امتحانی مشقت بار که فردا در کمین ام بود!

با خودم گفتم:که نکند مبادا اجحافی یا اهمالی در حق فرصت های زندگی ام بشود و از درس و امتحانم بمانم.که نکند این وقت کشی های پارک مآب ،لطمه ای به وضعیت درسی ام و سطح نمراتم برساند؟!

بخودم آمدم،دیدم ساعت دوازده شب است.و من سه ساعت تمام روی نیمکت پارک نشسته ام و در پیچ وخم این ذهن مشوش،گم شده ام.

نیازی به تفریح یا تفریحات ویژه  نیست.ذهن ما به تنهایی قادر است بیش از نیمی از اوقات فراغتمان را پر کند.و روح مان را_چنانکه جسم،ساکن است_به اقصی نقاط جهان ببرد و نیز کارهای زیادی انجام دهد.

و من تنها،با همان کتاب،روی همان نیمکت،توی همان پارک و زیر همان آسمان،نشسته ام.

#چلچراغ