دلم میخواهد مثل تو باشم.یا دست کم یک روزی بشوم.نمیگویم فردا ولی دلم میخواهد این اتفاق زود بیفتد.مگر یک آدم دو پا که از قضا دو تا چشم و دوتا گوش و دوتا ابرو و دو تا دست هم دارد،چقدر میتواند منتظر بماند؟!اصلا انتظار بکشد که چه؟!اینهمه توی صف نانوایی منتظر ماندیم چه شد،که حالا منتظر بمانیم و چیزی بشود؟

لعنت بر این پراکنده گویی... 

به گمانم این متن به کلامی از مادرم شبیه میشود؛وقتی مرا میدید که با موهای آشفته از خانه بیرون می روم و در آن لحظه می گفت:«انگار با طوفان بر خورد کرده ای!»شاید این نوشته ام نیز با طوفان برخورد کرده است؛همه چیز احتمال دارد؛حتی اینی که من بتوانم شبیه تو بشوم.یک تویِ جدید بشوم.همه من را بببنند یاد تو بیفتند.یعنی همچین هم بعید نیست.حتی بعید ها هم گاهی دیگر بعید نیستند.مثل ملیکا؛دختر بودنش قطعی بود.یعنی دختر بود دیگر!.اما صبح که از خواب بیدار شد دیگر دختر نبود.یعنی دیگر مونث نبود.نمیخواهم وارد جزئیاتش شوم.فقط همینقدر بگویم که دختر نبودنش بعید بود.اما حالا پسر است؛تف تو همه ی نشدنی ها،حالا یک پسر است.اسمش را گذاشته اند ماکان.

حالا میشود من هم یک روز از خواب بلند شوم و ببینم شبیه تو شده ام.یا شاید هم اصلا از جایی بلند نشوم و همانطور بیدار،شبیه تو بشوم.

اما نه؛همچین هم دلم نمیخواهد شبیه تو بشوم.اگر بشوم،دیگر چطور میتوانم از بیرون تو را ببینم و لذت ببرم؟از کجا معلوم که درونت هم بمانند بیرونت باشد؟

نه؛اینرا نمیخواهم.تنها یک صندلی میخواهم تا روی آن بنشینم؛آری،یک صندلی به من بدهید.میخواهم روی آن بنشینم و از دور تماشایت کنم...تا جایی که شبیه تو شوم!