زمین یکبار دیگر دور خورشید گشت و پدر و مادرم باز فکر کردند مجبورند چمدان ها را برای یک سفر سیزده روزه ببندند.البته اگر قرار بود آنها بجای من این متن را بنویسند هرگز از لفظ «اجبار»استفاده نمی کردند.در واقع آنها هرگز نمیخواهند بپذیرند که مجبورند در چنین زمانی،به چنین سفری بروند.آنها فقط خود را ملزوم به این سفر میدانند؛برای لذت بردن از زندگی،آه!رقص سرمستانه ی باد بهاری،تلاطم امواج دریا که چون آیینه ای شفاف، تصویر ابر های طلایی آسمان را منعکس می کند.و جنگلهای سبز با درختان سر بفلک کشیده که آرامش را برای روح به ارمغان می آورد!اما به هر حال آنها مجبورند به این سفر بروند؛چون همه به این سفر می روند.و آنها هم ۱۳روز تعطیلی دارند که نمی دانند باید با آن چکار کنند! پس ماشین هایشان را معاینه فنی می کنند،از بانک رسید میگیرند تا از بابت موجودی کافی در حسابهایشان آسوده خاطر شوند و فلکه آب و گاز را میبندند و ماهی قرمز هایشان را روی میزی که بتازگی سفره ی هفت سین را از روی آن جمع کرده اند رها می کنند تا بحال خودشان بمیرند و میروند تا  باد دل انگیز و روح نواز بهاری را مثل جارو برقی تا ته ریه هایشان بکشند!

اما من ترجیح میدهم توی خانه بمانم وآب تنگ ماهی ها را عوض کنم و به اندازه ی خودم در به تاخیر انداختن مرگ یک ماهی قرمز کوشا باشم.چون به هر حال ماهی قرمز ها باید بمیرند!

میدانید ۱۳روز تعطیلی با یک دانش آموز خسته چه می کند؟!درست برعکس همان کاری که ۱۳روز تعطیلی با پدر و مادر ها باید بکند.سیزده روز تعطیلی میتواند برهان کافی را به یک دانش آموز خسته بدهد که با خوابیدن میتواند تلافی تمام آن نخوابیدن ها و شش صبح بلند شدن ها و با چشم  بسته مدرسه رفتن ها را در آورد.

و حالا پدر و مادر ها تا چه اندازه میتوانند این موضوع را درک کنند؟!جز این است که چمدان ها را برای سفر های دور ودراز و طولانی می بندند؟!

دوستم خوشحال بود میگفت قرار نیست بروند مسافرت و او میتواند۱۳روز بخوابد!

نمیخواستم توی ذوقش بزنم یا از زندگی ناامیدش کنم،فقط خودم را موظف دانستم تا بهش بگویم:«حالا باید خودت را برای سیزده روز فرار از عید دیدنی ها آماده کنی!»

عید نوروز تونل تاریکی ست که لاجرم باید هر سال از آن عبور کرد.