همه چیز از یک فنجان قهوه شروع شد.پالتوی مشکی بلندی پوشیده بودم که تا زانوهایم می رسید و کلاه پشمی ام روی گوشهایم را گرفته بود.کفشهای کهنه ام،با هرقدمی که برمیداشتم در برفها فرو می رفتند.فشرده شدن برفها،صدای جالبی میداد.قدمهایم را محکم تر برداشتم تا صدایش بلند تر شود.

پشت میزی نشستم.میزی بود که هرشب ام را پشتش میگذراندم.تاجایی که از کافه پرتم میکردند بیرون.

پیرمرد ظنین،پشت دخل نبود.پیشخدمت،نیامد تا ازم سفارش بگیرد.آن اوایل هم که می آمد و چیزی سفارش نمیدادم،سرخورده میشد‌.حالا انگار که عبرت گرفته باشد،سراغم نمی آمد؛البته برای بستن دهان آن پیرمرد ظنین،پول میز را حساب می کردم.

آن شب،دلم میخواست قهوه ای سفارش بدهم.جای خالی اش،حسابی توی ذوق می زد.اما بی محلی های ممتد پیشخدمت،منصرف ام کرد.

گوش هایم برای شنیدن صحبتهای دو جوان میز پشت سر ام تیز شد:

-آدم خوبی بود.هیچ فکرشو نمیکردم یروزی بخواد بره.

+چه حرفها میزنی!به خوب وبد کاری نداره.آدما میان تا برن.بالاخره میرن.ربطی به خوب و بد بودنشون نداره؛همه شون میرن.

-فکر میکردم نمیره،بهش نمی اومد بره...

جوان بعد از مکثی ادامه داد:اما میتونست نره.میتونست دیرتر بره؛لعنت بهش.هر کیو میبینم یادش می افتم؛لعنت بهش!

+چرا رفت؟!

-فکر می کرد منو بیشتر از خودش دوست داره؛ازین خوشش نمیومد،باس خاطر همین رفت.یه لعنتی خودخواه بود،آره،یه خودخواه لعنتی!

حس آدمی را داشتم که دارایی اش را جلوی چشمهایش به آتش کشیده باشند.هیچ چیز نداشتم،حتی آنچه را که داشتم.بلند شدم.دزدکی گوش دادن به سگ ناله های یک جوان دلباخته،چیزی نبود که در آن لحظه احتیاج داشته باشم.لحظه ای نگاهمان باهم تلاقی کرد.فکر کردم لابد با دیدن من یاد معشوقه اش می افتد!

جای خالی فنجان قهوه را روی میز خالی گذاشتم و رفتم.

تنها ترین آدم روی زمین،بعد از خودم بودم.

تمام راه،به جاهای خالی فکر کردم.جاهای خالی فرق بین بودن و نبود اند؛آدم را یاد قانون پایستگی انرژی می اندازند:«خلق یا نابود نمیشوند؛تنها از عاملی به عامل دیگر تغییر حالت میدهند»

سیگاری آتش زدم؛اما سیگار ها نمیتوانند جاهای خالی را پر کنند.