اگر زندگی درخت باشد من باید میمون سردرگمی باشم که روی یک شاخه اش بند نمیشود.همه اش برمیگردد به اینکه هنوز نتوانسته ام بفهمم کی هستم.و اصلا چرا باید کسی باشم؟چیز عجیبی نیست؛خیلی های دیگر هم نمیدانند.در واقع هیچکس نمیداند.مردم همینکه صبحشان را به سلامت به شب برسانند هنر کرده اند.با اینحال ،سوال هایی از این دست که جوابی ندارند میتوانند برای ساعتها موجبات آزار را فراهم کنند.یکی شان سوالی بود که باعث میشد دیگر نخواهم بنویسم.سوالی که میپرسید:چرا مینویسی؟!... چون خودم باشم.چون وقتی نمینویسم خودم نیستم و این دیوانه ام میکند.آنوقت است که مدام میخواهم این و آن باشم.آدم است دیگر؛دلش میخواهد هرکس دیگری باشد اما خودش نباشد. شروع ماجرا برای من از زمانی بود که کتابی بدست گرفتم.کتابها دنیاهای متفاوتی داشتند و آدمهای درونشان هر کدام یک رنگی بودند. تقلید از این آدمهای رنگی تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم تا بتوانم کسی باشم.اینکار با فیلم دیدن تشدید شد.حالا منهم به لیست کسانی که میخواستند مایکل اسکافیلد باشند و از یکجایی فرار کنند اضافه شده بودم.اما مایکل بودن قضیه را پیچیده تر کرد؛چطور یک کلاغ میتواند ادای کبکی را دربیاورد؟!

همه اش برمیگردد به وجود چیزی که درونمان قرارداده اند؛طمع برای تصاحب زندگی هامان.اینطور نیست که همه نقش اصلی زندگی خودشان را بازی کنند.نیمی از آدمها آفتاب پرست اند.حتی همان هم نیستند.ادای آفتاب پرست را در می آورند.

البته همه بالاخری یک رنگی دارند.بدون رنگ نمیشود به زندگی ادامه داد.همه ی ما رنگی داریم منتهی سیاه و سفیدیم.مگر نه اینکه سیاه و سفید هم رنگ محسوب میشود؟!

ما آدمها را به گوشه ی زندگی پرت نکرده اند و حتی هیچکس هم نقش اول زندگی مارا ندزدیده است.همه اش تقصیر خودمان است؛هیچوقت نخواستیم بفهمیم خودمان چه رنگی ایم.اصلا رنگی داریم یا رنگ را گذاشته اند برای آدمهای توی قصه ها؟