گاهی فراموش میکنم چطور باید نوشت.نوشتنم مثل کلاس اولی ها میشود؛مثل برادرم. بعد ترجیح میدهم ننویسم.اغلب هم اینکار را میکنم.تا زمانی که بتوانم خودم را پیدا کنم همه چیز تعطیل است.آنقدر وقت تلف میکنم تا چیزی پیدا شود که من را به خودم پس بدهد.گاهی پیدا میشود؛گاهی هم نه.این وسط زمان است که روی صفحه ی ساعت به صلیب کشیده میشود.گاهی دلم بحالش میسوزد؛گاهی هم نه.

اما بالاخره برمیگردم.مثل اینکه با یک سطل آب یخ از خواب بیدارم کرده باشند؛کتاب میخوانم،مسئله های ریاضی را حل میکنم،تست زیست میزنم،مینویسم و بعد خسته میشوم.شب شده است و پلک ها این را فهمیده اند؛سنگین میشوند.از آن وزنه های دویست کیلویی؛اصلا چنین وزنه ای وجود دارد؟!من که نمیدانم.فقط میدانم نمیشود از پسشان برآمد؛بسته میشوند

خوابها همیشه کسری هایم را جبران کرده اند؛از ده تا،هشتایشان خوب اند.ونه خوبِ ساده.که عالی اند.

برای همین،زیاد میخوابم؛کمبود های زندگی ام کم نیستند؛زیاد میخوابم.

پ.ن:دوباره همان مصیبت قدیمی شروع شد؛ساعت ها برای نوشتن تاریخ طول میکشد؛که ۹۷ بود یا چی؟!تا بیاییم به نود و ه‍شت عادت کنیم تمام میشود.

امضا:آر

پ.ن۲:فعلا با امضای آر بنویسم تا ببینیم چه اتفاقی میفته.