از هر ده دختر هفت نفرشان فاطمه اند.بر می گردد به مادرهای دهه هشتاد و اواخر هفتاد که خدا میداند به کدامین دلیل نذر کرده بودند دسته جمعی اسم بچه هایشان را بگذارند فاطمه. تقریبا نسبت به این اسم بی حس شده ام.یکی صدا می زند فاطمه. و آخرین نفری که واکنش نشان می دهد من هستم.یکجورهایی اصلا اسمی ندارم.حتی با چاپ شدن داستانم به این اسم مخالف بودم.میگفتم اینطوری  انگار داستان را ازم گرفته اند؛نوشته ام دیگر برای من نیست. 

دیشب پیامش آمد که برای همان داستان به حسابم پول ریخته اند.اولین حقوق.و حس خوبی که مانع خرج کردنش می شود.راه دوم بخشیدن یکجای تمام آن پول ناچیز به یکی از اعضای خانواده ست.به علی؛تا همه اش را تا چند ماه نوشمک بخرد.هر روز قبل از پارک رفتن.نوشمک سیاه شور.از همان ها که ماه رمضان بعد از افطار میرفتم حیاط و زیر نور ماه میخوردم.ترفند های پانزده سالگی بود؛رژ نزن؛بجاش نوشمک سیاه بخور.

دیشب که با سرعت صد و بیست تا از روستا دور می شدیم ماه را دیدم.داشت کم کم توی آسمان خودنمایی می کرد هر چند صورتش شبیه تاول زردی در آستانه ی ترکیدن بود.بالای سرمان میدوید.

دلم میخواست همان موقع احساسی که داشتم را بنویسم.نشد.هنوز هم نمیشود.نه آنطور که بخواهم.

حتی توی حرف زدن با آدم ها هم کلمه کم می آورم.نمیخواهم همه چیز را گردن کنکور بیندازم. 

اما آخرین باری که از جمع دختر ها بیرون آمدم چون حس و حالی برای صحبت و ماندن نداشتم حتی یادم نمی آمد موقع ورود به مسجد کفشهایم را کجا گذاشته ام.بین کلمات و فورمولهای فیزیک دو پاره شده ام. 

باید یک پیانو بخرم.یا یک دوربین عکاسی.راهی برای حرف زدن بدون منت کلمات.

شاید فقط باید یک دوربین بخرم.از ماه عکسی بیندازم.

بفهمم ماه هرگز نمی دود.و فاطمه،فاطمه ست.حتی اگر همه فکر کنند من بهارم.