بعضی چیزها تمام می شوند.بعضی ها را باید تمام کرد. مثل وقتهایی که وسط یک جنگ پارتیزانی، زمانی که دیگر از انجام عملیات آسوده شده ای و میخواهی با خیال راحت به  قول‌هایی که به معشوقه ی سه روزه ات داده ای جامع ی عمل بپوشانی، کاملا بیرون از برنامه زخمی می شوی.حالا باید تصمیم بگیری تمامش کنی یا نه.اما آنقدر ها هم ساده نیست. آینده را میبینی در چشمهاش. امید را حس می کنی در جایی از درونت که برایت کاملا بی نام است. حالا باید با تیر خلاصی  شرش را کند.شر خودت را وقتی دیگر نمیتوانی جماعت را همراهی کنی و حالا آنقدری با خودت غریبه شده ای که کنایه وار با سوم شخص خطابش می کنی. اما تو می‌مانی و آنها می روند.تو می مانی تا خودت را خلاص کنی. اما اینکار را نمی کنی.جرئتش را نداری. می گذاری بین خار و خاشاک درد بکشی اما چیزی نباشی که تاکنون نبوده ای.
بلاک را گذاشته اند برای همین روزها؛تا آدمها را از زندگیت حذف کنی.که اگر به همین آسانی بود قطعا تیر خلاص را زودتر از اینها میزدم. حتی قبل تر از مجروح شدن . اما مسئله دارد از شجاعت منحرف می شود.تو امید را حس کردی.تنهایی را تف کردی بیرون. حالا قبل از آنکه بتوانی، نمی خواهی.
و بعد چیزهایی را شروع کردی بدون اینکه قبلی ها را تمام کنی.داری اصولت را زیر پا می گذاری و دیگر برایت مهم نیست.داری کنکور را نادیده می گیری و دیگر برایت مهم نیست. حالا مگر این یک هفته ی باقی مانده می تواند چه گلی به سرت بزند؟
افسرده نیستی.حتی ادایش را هم در نمی آوری.فقط خسته شده ای.از تمام چیزهایی که ممکن است معنی ای داشته باشند.که معنی دار ها تمام شدند بدون آنکه حتی شروعی داشته باشند.آغازش شجاعت میخواست.تو نداشتی.پایانش هم شجاعت می خواهد.این را هم نداری.معلق مانده ای وسط چیزی که سروته ندارد.

پی نوشت:جاهای خالی باید پر بشن.حتی بیان هم اینو میدونه.خب من چیزی ندارم که پرش کنم باهاش.