طرفهای چهار ونیم بعد از ظهر بود. راننده تاکسی سکه ی پانصدی داغی کف دستش گذاشت. «میم» می بایست از عرض خیابان عبور می کرد و می رفت تا وقت و پولش را در یکی از حقه باز ترین موسسات کنکوری تلف کند . بجایش همانجا ایستاد. دستهایش را از جیب هایش بیرون آورد. مچ اش را مالش داد و روی چمن های داغ وسط فلکه نشست. همه چیز داغ بود. حتی کاغذ های دفترش. یکی شان را کند. شروع کرد به تا زدن.و دوباره تا زد.انقدری تا نتیجه اش شد یک مرغ ماهیخوار کاغذی. دوسال پیش بود یا سه سال؟ نمیشد فهمید. توی این گرما فهمش بیهوده بود. مرغ ماهیخوار را داده بود بهش. یک چیزهایی هم تویش نوشته بود. البته نداده بود. گذاشته بود روی میز طرف. جایی که احتمال دیدنش زیاد بود.اما مشکل همینجا بود.مسئله هیچوقت احتمالات نبوده. احتمال برخورد من با تو. احتمال بودن تو با من. مسئله خواستن بود.این را میخواهی؟ گوربابای احتمالات. برش دار!
حالا لابد طرف نخواسته.وگرنه احتمالات زیاد بودند. میم هم داشت به همین فکر می کرد. چنگ می انداخت به چمن های داغ و می کندشان. هیچ چیز بدتر از تنها نشستن روی چمن های داغ و کندنشان و بعد از آن، فکر کردن به اینکه مرغ ماهیخوارت را زیر یکی از میزها پیدا کرده ای نیست.
گوشی اش را در آورد.باید زنگ می زد مجید.باید ازش عذرخواهی میکرد.باید می‌گفت از اینکه پارسال بهش گفته « عنتر عوضی » حسابی متاسف است. همین کار را هم کرد. مجید اول به روی خودش نمی آورد. انگار میخواست نشان بدهد چیزی از ماجرای پارسال یادش نمانده. بعد گفت مسئله ای نیست. میم پرسید جدا مسئله ای نیست؟ مجید گفت: آره رفیق.مسئله ای نیست.
 گند زده بود. فاتحه ی دوستی شان همان سال پیش خوانده شده بود. هم زدنش فقط همه چیز را حال به هم زن تر می کرد. عجب خریتی.باید می فهمید.
شروع کرد به کندن چمن ها. دستبندش نبود.همان که بخاطر کوچک بودنش  برداشته بود برای خودش.اما مهم نبود.دیگر مهم نبود. دوباره چمن ها را کند.اینبار کمی خسته تر. دختره باید مرغ ماهیخوارش را باز می کرد.میم میخواست دختره آن جمله را ببیند. یاد جمعه افتاد. داشت پروسه ی خودتخریبی را تکمیل می کرد.باید تا آنجا که اشکش  در می آمد ادامه می داد. جمعه ی آن هفته از لابه لای خرت و پرت ها  یک نامه پیدا کرده بود. یکی برایش نوشته بود بهترین دوستی بوده که تابحال داشته. همیشه صاف و ساده بوده و هیچوقت مثل بقیه از پشت خنجر نزده و از اینجور زِرزِریات. میم فکر کرده بود  شاید گاهی اوقات باید از پشت یک خنجری هم فرو کرد.بعضی اوقات باید چاقویی را پنج سانتی متر در کمر کسی فرو کنی و بعد، سه سانتی متر بیرون بکشی تا ازت تشکر کنند؛تا کنارت بمانند. کمی دیگر چمن ها را کند و بعد بلند شد.
تاکسی یکبار دیگر از کنارش رد شد.باید می رفت. حرام زاده ها منتظرش بودند.
پ.ن: این داستان کاملا تخمی-تخیلی می باشد.