نصف شبی، وقتی میم نمی توانست به تمام شدن امروزش رضایت بدهد، بافت قهوه ای کهنه ای از کمد برداشت و تنش کرد. توی تاریکی آشپزخانه دهانش را زیر شیر کلمن آب سرد گرفت.تا جایی که تشنگی اش برطرف شد. بعد رفت توی حیاط. نشست کنار کفشهای پشت در مانده. منتظر ماند. همیشه این موقع ها سروکله شأن پیدا می شد. دستمالی برداشت و کفش قرمزه را- آن یگانه کلیشه ی همیشگی ظاهری اش- تمیز کرد. بنظر نمی آمد فایده ای داشته باشد. بیشتر سابیدن کفشی که در اصل خودش کهنه محسوب می شد  فقط ناامیدش کرد. 
از آن شب‌های ساکت و خنک بود.جایی که توی آسمان همیشه یکی دوتا ستاره وجود داشت و حالا، حتی آسمان زیباتر از قبل هم شده بود. دو هواپیما از روی باند بلند شده بودند و صدای مختص خودشان میم را به وجد آورده بود. فکر کرد هیچ چیز زیباتر از این نیست. هیچ چیز بهتر از باند فرودگاه و یک هواپیما برای اوج گرفتن نیست.فقط کافی بود فکر کند هواپیما به بهترین مکان ها می رود. 
پ.ن: از سری داستان های تخمی-تخیلی.یا حتی تخمی-توهمی=))
پ.ن: میم جنس مذکر می باشد.