میم یک عادت زشت داشت؛ خلط اش را قورت می داد. ترجیح میداد بجای تمام تلاشی که باید برای بیرون آوردن و حس کردن مزه اش و بعد تف کردنش صرف کند، فقط آن را قورت بدهد. باز هم تا دیروقت بیدار مانده بود. اینهم یک عادت بد دیگر. سعی کرد با آلبوم بچگی هایش مشغول شود. توی تمام عکس های کلاس اول، کسی که بین بچه ها کله اش می درخشید میم بود.یکجور فرمانبری احمقانه از دستورات ناظم برای کوتاهی موها. یادش آمد شب شنبه ای، حسابی گریه کرده بوده تا کله اش را بتراشند.می ترسید ناظم دعوایش کند. آلبوم را بست. دوباره رفت توی حیاط، همانجا کنار کفش ها و منتظر هواپیماها. چی باعث شده بود اینقدر از ناظم بترسد؟ پدر و مادرش که کتکش نمی زدند. حتی خانواده اش آنقدر ها فقیر هم نبودند که کمبودی حس کند.پس چرا می ترسید؟ 
بنظر نمی آمد هواپیمایی پرواز داشته باشد. پس امشب از آن شب های تلخ بود. از آن ها که مدام توی افکارت به گذشته گریز میزنی و تهش، هیچی برایت نمی ماند. باید کتری را پر آب می کرد و می گذاشت روی اجاق گاز.باید ویکسش را از تو کشو پیدا می کرد.باید به جایی بین دو پیشانی اش روغن می مالید.باید آنتی هیستامین می خورد و بعد از همه ی اینها سعی می کرد سرش را روی دوتا بالشت بگذارد و سعی کند هرجور شده از بینی اش نفس بکشد. علی خیلی راحت با دهن نفس می کشید. عین خیالش هم نبود.یک جاهایی حتی  صدای اگزوز اتوبوس می داد. میم منتظر هواپیماها بود. دوست نداشت از دهن نفس بکشد. فقط کافی بود آفتاب بزند تا بینی کیپ اش باز شود.