دراکولا

Some times when you lose,you win

برای یک لحظه، خوشحال شدم اگر می مرد. قبل تر، توی خوابی، بالای سر  قبرش ایستاده بودم و تمام وجودم جمع می شد،مچاله میشد و درد زیادی توی آن خواب بود. 
حالا، بعد از ترسی مشهود از خودکشی اش ، یک لحظه ، به اندازه ی فرو رفتن دم تا نایژک انتهایی، خوشحال شدم. گفتم اینطوری همه چیزش برایم جاودانه میشود.لابد میشود.یعنی باید بشود.
با کسی حرف میزدم که می‌گفت یکبار عاشق شده.اما زیاد دوام نیاورده. که معشوق مرده و همه چیز را با مرگش جمع کرده و برده. ایده ی خودم را با او در میان گذاشتم. گفتم اینطوری همه چیز جاودانه میشود. گفت نه، فقط حسرتش جاودانه می شود. پرسیدم باهم بودید؟ گفت آره. پرسیدم او هم دوستت داشت؟ گفت آره. دیگر چیزی نپرسیدم. چیزی نداشتم که بپرسم. فلسفه ی من برای جاودان کردن چیزهای نداشته خوب بود.چیزهای ندیده، نشنیده و نیامده. بعد از آمدن فقط رفتن است.بعد از دیدن فقط ندیدن. بعد از شنیدن فقط نشنیدن. هیچ چیز جاودانه نمیشود.جز حسرتش. 
پ.ن: بعد از تمام شدن پاییز، می شود در هوای سوزناک زمستان نفسی تازه کشید و گذاشت بازدم، همانجا روبه رویت، معلق در هوا، یخ بزند.

 

 

 

۲۰۲ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

One is glad to be of service

گاهی فکر می کنم اجتماعِ اجزاء تأثیری کلی بر وجودم گذاشته. مثل هر کروماتین، ولو شده ام روی زندگی ام.باید یک نفر پیدا شود،یک اتفاقی بیفتد تا خودم را جمع کنم.فشرده شوم و بعد میتوز را شروع کنم. اندرو بدون داشتن سلول، میتوزش را شروع کرده بود.یا دست کم برای شروعش مصمم بود. عشق را در دست هایی که تا نفسِ آخر رهایش نکردند یافته بود و تنها چیزِ باقی مانده، تنها کمبود اساسی، انسان نبودن بود. نداشتن سلول.نداشتن کروموزوم. اما با این حال، آنچه باعث میشد جمع شود،فشرده شود و به خودش بیاید را پیدا کرده بود. و برای انسان بودن، همین کافی ست. حتی گاهی تمام اشکال از کروموزوم هاست؛داشتن ژن های اشتباهی و در پی آن بروزی دردناک.
من عشق را زمین گذاشتم اندرو.رهایش کردم. توی چاه انداختم. قبل تر، توی وزیکول هایم ذخیره شان می کردم. همراهِ ناقل های عصبی آن را از  چشم  بواسطه ی نورون ها تا قلب هدایت می کردم و از آنجا ، خون به تمام ارگان ها پمپ می شد. حالا نورون ها یکراست به مغز منتهی می شوند و دیگر هیچ چیز نمی بینم. همه چیز بیهوده شده آندرو.همه چیز خاکستری ست.

 

 

 

-Goddamn it, Andrew! If you're going to succeed at this thing you're trying to do...you've got to stop being so damn deferential!
-I can't help being deferential. It's built-in!
-Then change!
- Change? I have changed!
- I don't mean on the outside. Change on the inside. Take chances, make mistakes. Sometimes it's important not to be perfect. It's important to do the wrong thing!
-Do the wrong thing?
-Yes
- Why? I see. To learn from your mistakes
- No. To make them! To find out what's real and what's not, to find out what you feel. Human beings are terrible messes!
- I'll grant you that. I see, this is what is known as an irrational conversation, isn't it?
- This is a human conversation. It's not about being rational. It's about following your heart!
-And that's what I should do?
-Yes. And you have a heart, Andrew. I feel it. I don't even believe it sometimes, but I do feel it!
- And in order to follow that heart...one must do the wrong thing
- Yes!
- Thank you!

[Instrumental]
One is glad to be of service


-So you're not married yet?
-No, two weeks from Saturday
-I'm not too late. Are you positive you're doing the right thing?
-Positive?
-About getting married?
-I'm never absolutely positive on anything!
-You could be doing the wrong thing!
-I'm pretty sure I'm doing the right thing
-Great!
-Why is that great?
-You told me to do the wrong thing. You aren't doing the wrong thing, you're doing the right thing. Safe to say, you're not following your own advice, 'cause if you were, you wouldn't marry him
-Because I would be doing the right thing
-Precisely!
-In some strange way, you're starting to make sense!
-Good. Do you have any idea what it's like to be in love with someone who's marrying someone else? Someone who's totally magnificent? Someone who walks into a room and lights it up like the sun? Someone who you know is lying to herself?
-Lying?
-Convincingly. Very very much so
-About what?
-That you don't love me when I know, at least in some way, you do!
-And how do you know that?
-Portia, I have done everything, inside and out!
-That stuff doesn't matter to me!
-Well, something matters. 'cause if I'd have to believe that nothing mattered, you'd love me...and not some man whose chin could sink the Titanic! What? See? It's true, isn't it?
-Sorry
-Does he light you up like this? Does he make you laugh?
-Nobody makes me laugh like this!
-Good. Then admit it. Admit that you love me. Give me one kiss. That's all: One quick kiss. Just one kiss could not jeopardize a glorious marriage. Besides, it would also explain why your pulse just jumped from 66 to 102 beats per minute. Your respiration is doubled. You're putting out clouds of pheromones, Portia
-It's not fair to read me like that!
-I know. Love isn't fair. I'm reading your heart. I'm asking you to follow it. Begging you. Begging is supposed to be humiliating, I don't care. I love you, Portia. I loved you the very first moment I saw you

۱۹۳ ـُـمین روزِ سال ۱
Miss Williams

Summer fades away

داشتم به یک پیراهن آبی رنگ فکر می کردم.با چین های کافی روی سرآستینش.با یک کمر باریک.این دوتا تنها چیزهای باارزش یک لباس اند؛آستین های چین دار و کمر باریک.
بلد نیستم برقصم.اما با یک پیراهن آبی شاید بتوانم.تقریبا این یک عادت کهنه است که همیشه ،عکس لباسهای فروخته شده را توی گوشی ام نگه میدارم و حتی یکبار تا مرز چاپ تمامشان پیش رفتم.اما پولم کفاف نداد.انگار لباسها با رنگ و طرحشان می توانند یک روح پیر را مخفی کنند.نمی توانم بگویم چطور، اما فهمیدم بعضی روح ها پیر اند. که هر شب دندان هایشان را توی لیوانِ آبی قایم می کنند و می روند تا استخوانهای پوک و زانوهای رنجورشان را روی تخت پهن کنند. بعد از آن ، تنها ایده ای که درباره خودشان دارند متفاوت بودن است. بدنیا آمدن در قرن اشتباه و در قاره ی اشتباه. آنوقت است که حسابی منزوی می شوند.سرشان را می کنند توی یقه ی خودشان و میخواهند از مزیت های گوشه گیری بگویند. این آسان ترین راه است.اما راه حل نیست. 
حتی یک پیراهن آبی با کمر باریک و چین های کافی هم، کافی نیست. نمیدانم چه چیزی کافی ست. به هرحال، روی تلی از نارضایتی ها غلت میخورم.که این هم کافی نیست.
بعد از  پیراهن آبی، به ترس فکر کردم. به یک داستان ترسناک عامه پسند*. به مرده ای که زنده شده بود ولی فرانکشتاین در رعد و برق زنانِ آسمان، با دیدن موجودی عریان، ایستاده در تاریکی، اشک شوق در چشمهایش حلقه زد در حالی که تمام اینها می توانست خون را در رگهای من بخشکاند.شاید ترس، ندانستن بود و یا به درستی نشناختن. شاید چنگال های من تیزتر باشند و تاریکی از جایی در درونم بجوشد. آن وقت، هیچ‌کابوسی من را نخواهد ترساند.

 

 

*pennydreadful

 

۱۸۸ ـُـمین روزِ سال ۱
Miss Williams


امروز خوب بود.رفتم بیرون. و احساس امنیت داشتم. با روده های خالی، حالم بهتر بود. این را میگویم  چون یبوست داشتم. اما نباید درباره ی این جور چیزها حرفی زد. وقتی شروع می‌کنی از این حرفها بزنی برای کسی، آنها هم خاطرات مشابهی تعریف میکنند.و بعد گه میخورد تو مکالمه تان.مثلا «ف» می گفت زمانی بوده که همزمان اسهال و یبوست داشته.نتوانستم بفهمم دقیقا چه چیزی را تجربه کرده.و سوالی هم نپرسیدم. نذاشتم این بحث ادامه پیدا کند.درست است خوشحال بودم بابت سلامتی و آرامش بازیافته ام و باید درباره ی این قضیه که اوضاع روده ها و چیزهای دیگر ام بهتر شده برایش توضیح میدادم.تا فکر نکند بخاطر نتایج کنکور خوشحالم.اه، درباره ی این یکی هم حرفی ندارم. حتی دلم می خواهد بحث را به مجتمع ناشران ببرم.جایی که من و «ف» نشسته بودیم و «ف» داشت درباره ی اینکه چطور با رفتن چند دقیقه ای برق در یکی از خیابان های کشوری که اسمش را هم به یاد نمی آورد چندین دختر را سر بریدند.و البته بعد از آمدن برقها این موضوع را فهمیدند.تقریبا با صدای بلندی صحبتش را قطع کردم.اما بعد همزمان با پسری چشم تو چشم شدم که دلم نمی خواست خیلی جلویش داد زده باشم. تیشرت قهوه ای_ زیتونی پوشیده بود و همین.چیز خاص دیگری  درباره اش وجود نداشت. اما کمی ته ریش داشت و این قابل توجه بود.نمیدانم چطور میشود بیشتر از دوبار به پسری که ریش و پشم ندارد نگاه کرد.یعنی من که اینکار را نمی کنم.مگر اینکه چشمهایش آبی باشد.یا زاویه ی فک داشته باشد.که آنوقت هرچیزی را میشود باهاش بخشید. به هر حال، در یک لحظه انگار هر دویمان به این نتیجه رسیدیم که هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم. من این را فکر کردم و «ف» به زبان آورد. بعد گفتم: شاید تضاد ها آدمها رو بهتر کنار همدیگه قرار بدن.فقط کافیه بدونی چطور میشه کنار اومد با همدیگه.
بعد «ف» شروع کرد به احساساتی شدن.به گفتن اینکه تقریبا تنها کسی ام که احساس راحتی باهاش دارد.و‌ فکر می‌کند در نهایت چیزی را که می خواهد با زبان حالیِ یک نفر کند من میفهمم.
کمی گذشت.هنوز با صدای بلند حرف می‌زدیم.

پسرِ ته ریش دار  با چیزی شبیه به گاری فلزی که از کتابهای بسته بندی شده پر بود، حالا تمام سالن طبقه ی دوم را دور زده بود و داشت به ما می رسید. این بار که چشم تو چشم شدیم خیلی برای نگاه سوم ترغیب نشدم.از طرفی، «ف» میخواست راز فامیلی بزرگی بهم بگوید و ازم قسم گرفت درباره اش به کسی چیزی نگویم. بعد از قسم خوردن چندبار «آخه چطوری بگم؟»بازی در آورد. بالاخره جان کند و گفت حسنِ عمه خانوم مرده. پرسیدم کدام عمه خانوم؟ چون خانواده ی ما به مادربزرگ خودش می گفت عمه خانوم. «ف»  نگاهم کرد و ازم خواست مسخره بازی در نیاورم. گفتم واقعا نمیدانم کدام عمه خانوم! شروع کرد به توضیح دادن.معلوم شد عمه خانوم می شود خاله ی پدر من. دوباره پرسیدم: کدام حسن؟ 
ایندفعه «ف» می خواست یک فحش درست حسابی بهم بدهد. اما یادم آمد کدام حسن. گفتم خب.خدابیامرزدش. «ف» شروع کرد به گفتن چیزهایی شبیه «اصلا ناراحت نشدی؟اصلا احساس نداری؟» 
بهش گفتم من هم ناراحت میشوم.اما این حسن را یکبار هم در تمام این هجده سال ندیده ام. برایش تعریف کردم سر مرگ پسر همسایه مان توی روستا، وقتی داشته از امتحانات خرداد برمی گشته اما هیچوقت برنگشته چقدر ناراحت شدم.اینکه مدام یاد ماهیگیری مان توی چشمه ی بالای روستا می افتادم و تنم می لرزید از مرگش. «ف» گفت : خوب برای غریبه ها ناراحت میشی! 
جواب دادم فقط احمق هایی مثل تو خودشان را بند روابط فامیلی میکنند و فکر می کنند باید خودشان را یکجوری به موزهای مراسم ختم فامیلی که تا حالا از نزدیک باهاش ارتباطی نداشته بمالند. 
بعد دیگر چیزی یادم نمی آید.چون حسابی جوشی شده بودم.و نگاه سوم را نصفه نیمه به پسر انداختم و از مجتمع بیرون آمدیم.

دریافت

۱۶۸ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

ماشین خیلی کوچک قرمز آقای میم

با بیست سال سن ، چه کسی می خواست میم را برای برداشتن ماشین قرمز و هرگز برنگرداندنش متهم به دزدی کند؟ بچه که بود ، چرخ ماشین هایش حسابی ساییده بنظر می رسیدند اما همه شان اگر سواری بودند چهار چرخ را حتما داشتند. و وقتی چرخ ماشین  پسر بچه ای کنده نشده باشد می شود اینطور استنباط کرد که از بین تمام اسباب بازی ها این یکی را بیشتر دوست دارد. اما علاقه ی میم بطور کلی به ماشین ها نبود.فقط اسباب بازی کوچک شان را دوست داشت.
آن روز عصر ، در یکی از مسافرت های دو سه روزه ی ناگهانی دیگر، توی خانه ای که همه چیزش متعلق به گذشته بود، علی یک ماشین پلاستیکی قرمز رنگ به اندازه ی دو بند انگشت پیدا کرده بود. میم گوش علی را پیچاند و با هر آنچه اسمش را غارتگری ، تطاول یا ظلم می نامند ماشین خیلی کوچک قرمز را از آن خودش کرد. 
- ببین علی ، برای دوست داشتن بعضی چیزا اصلا لازم نیست بزرگ بشی.
علی داد زد :  اما برای داشتنشون آره. 
  و جای نیش پشه ها را روی بازویش خاراند.
- تو که دیشب توی پشه بند بودی. 
+ماشینمو پس بده.اول من پیداش کردم.
- مهم نیست کی چی رو اول پیدا میکنه، کسی که نگهش میداره لزوما  اول پیداش نکرده. اگه اینو می‌فهمیدی..
+ گه نخور. بدش من. مک کوین از این افتاد بیرون و گم شد.
-کی ؟..میشه ساکت شی و بری بیرون؟ 
+ تو حتی فیلمشو  هم ندیدی.برای چی میخایش؟
- ازش خوشم اومده.حالا برو بیرون.
  دو ساعت بعد ، وقتی میم  سعی داشت برای پوشیدن شلوار تعادلش را روی پای چپ حفظ کند ، پای راستش روی ماشین کوچک قرمز فرو رفت. ماشین کوچک قرمز از وسط خرد شده بود.

 

۱۳۳ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

میم_۳

میم یک عادت زشت داشت؛ خلط اش را قورت می داد. ترجیح میداد بجای تمام تلاشی که باید برای بیرون آوردن و حس کردن مزه اش و بعد تف کردنش صرف کند، فقط آن را قورت بدهد. باز هم تا دیروقت بیدار مانده بود. اینهم یک عادت بد دیگر. سعی کرد با آلبوم بچگی هایش مشغول شود. توی تمام عکس های کلاس اول، کسی که بین بچه ها کله اش می درخشید میم بود.یکجور فرمانبری احمقانه از دستورات ناظم برای کوتاهی موها. یادش آمد شب شنبه ای، حسابی گریه کرده بوده تا کله اش را بتراشند.می ترسید ناظم دعوایش کند. آلبوم را بست. دوباره رفت توی حیاط، همانجا کنار کفش ها و منتظر هواپیماها. چی باعث شده بود اینقدر از ناظم بترسد؟ پدر و مادرش که کتکش نمی زدند. حتی خانواده اش آنقدر ها فقیر هم نبودند که کمبودی حس کند.پس چرا می ترسید؟ 
بنظر نمی آمد هواپیمایی پرواز داشته باشد. پس امشب از آن شب های تلخ بود. از آن ها که مدام توی افکارت به گذشته گریز میزنی و تهش، هیچی برایت نمی ماند. باید کتری را پر آب می کرد و می گذاشت روی اجاق گاز.باید ویکسش را از تو کشو پیدا می کرد.باید به جایی بین دو پیشانی اش روغن می مالید.باید آنتی هیستامین می خورد و بعد از همه ی اینها سعی می کرد سرش را روی دوتا بالشت بگذارد و سعی کند هرجور شده از بینی اش نفس بکشد. علی خیلی راحت با دهن نفس می کشید. عین خیالش هم نبود.یک جاهایی حتی  صدای اگزوز اتوبوس می داد. میم منتظر هواپیماها بود. دوست نداشت از دهن نفس بکشد. فقط کافی بود آفتاب بزند تا بینی کیپ اش باز شود.

 

۱۰۶ ـُـمین روزِ سال ۵
Miss Williams

میم_۲

نصف شبی، وقتی میم نمی توانست به تمام شدن امروزش رضایت بدهد، بافت قهوه ای کهنه ای از کمد برداشت و تنش کرد. توی تاریکی آشپزخانه دهانش را زیر شیر کلمن آب سرد گرفت.تا جایی که تشنگی اش برطرف شد. بعد رفت توی حیاط. نشست کنار کفشهای پشت در مانده. منتظر ماند. همیشه این موقع ها سروکله شأن پیدا می شد. دستمالی برداشت و کفش قرمزه را- آن یگانه کلیشه ی همیشگی ظاهری اش- تمیز کرد. بنظر نمی آمد فایده ای داشته باشد. بیشتر سابیدن کفشی که در اصل خودش کهنه محسوب می شد  فقط ناامیدش کرد. 
از آن شب‌های ساکت و خنک بود.جایی که توی آسمان همیشه یکی دوتا ستاره وجود داشت و حالا، حتی آسمان زیباتر از قبل هم شده بود. دو هواپیما از روی باند بلند شده بودند و صدای مختص خودشان میم را به وجد آورده بود. فکر کرد هیچ چیز زیباتر از این نیست. هیچ چیز بهتر از باند فرودگاه و یک هواپیما برای اوج گرفتن نیست.فقط کافی بود فکر کند هواپیما به بهترین مکان ها می رود. 
پ.ن: از سری داستان های تخمی-تخیلی.یا حتی تخمی-توهمی=))
پ.ن: میم جنس مذکر می باشد.

۹۹ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

میم _ 1

طرفهای چهار ونیم بعد از ظهر بود. راننده تاکسی سکه ی پانصدی داغی کف دستش گذاشت. «میم» می بایست از عرض خیابان عبور می کرد و می رفت تا وقت و پولش را در یکی از حقه باز ترین موسسات کنکوری تلف کند . بجایش همانجا ایستاد. دستهایش را از جیب هایش بیرون آورد. مچ اش را مالش داد و روی چمن های داغ وسط فلکه نشست. همه چیز داغ بود. حتی کاغذ های دفترش. یکی شان را کند. شروع کرد به تا زدن.و دوباره تا زد.انقدری تا نتیجه اش شد یک مرغ ماهیخوار کاغذی. دوسال پیش بود یا سه سال؟ نمیشد فهمید. توی این گرما فهمش بیهوده بود. مرغ ماهیخوار را داده بود بهش. یک چیزهایی هم تویش نوشته بود. البته نداده بود. گذاشته بود روی میز طرف. جایی که احتمال دیدنش زیاد بود.اما مشکل همینجا بود.مسئله هیچوقت احتمالات نبوده. احتمال برخورد من با تو. احتمال بودن تو با من. مسئله خواستن بود.این را میخواهی؟ گوربابای احتمالات. برش دار!
حالا لابد طرف نخواسته.وگرنه احتمالات زیاد بودند. میم هم داشت به همین فکر می کرد. چنگ می انداخت به چمن های داغ و می کندشان. هیچ چیز بدتر از تنها نشستن روی چمن های داغ و کندنشان و بعد از آن، فکر کردن به اینکه مرغ ماهیخوارت را زیر یکی از میزها پیدا کرده ای نیست.
گوشی اش را در آورد.باید زنگ می زد مجید.باید ازش عذرخواهی میکرد.باید می‌گفت از اینکه پارسال بهش گفته « عنتر عوضی » حسابی متاسف است. همین کار را هم کرد. مجید اول به روی خودش نمی آورد. انگار میخواست نشان بدهد چیزی از ماجرای پارسال یادش نمانده. بعد گفت مسئله ای نیست. میم پرسید جدا مسئله ای نیست؟ مجید گفت: آره رفیق.مسئله ای نیست.
 گند زده بود. فاتحه ی دوستی شان همان سال پیش خوانده شده بود. هم زدنش فقط همه چیز را حال به هم زن تر می کرد. عجب خریتی.باید می فهمید.
شروع کرد به کندن چمن ها. دستبندش نبود.همان که بخاطر کوچک بودنش  برداشته بود برای خودش.اما مهم نبود.دیگر مهم نبود. دوباره چمن ها را کند.اینبار کمی خسته تر. دختره باید مرغ ماهیخوارش را باز می کرد.میم میخواست دختره آن جمله را ببیند. یاد جمعه افتاد. داشت پروسه ی خودتخریبی را تکمیل می کرد.باید تا آنجا که اشکش  در می آمد ادامه می داد. جمعه ی آن هفته از لابه لای خرت و پرت ها  یک نامه پیدا کرده بود. یکی برایش نوشته بود بهترین دوستی بوده که تابحال داشته. همیشه صاف و ساده بوده و هیچوقت مثل بقیه از پشت خنجر نزده و از اینجور زِرزِریات. میم فکر کرده بود  شاید گاهی اوقات باید از پشت یک خنجری هم فرو کرد.بعضی اوقات باید چاقویی را پنج سانتی متر در کمر کسی فرو کنی و بعد، سه سانتی متر بیرون بکشی تا ازت تشکر کنند؛تا کنارت بمانند. کمی دیگر چمن ها را کند و بعد بلند شد.
تاکسی یکبار دیگر از کنارش رد شد.باید می رفت. حرام زاده ها منتظرش بودند.
پ.ن: این داستان کاملا تخمی-تخیلی می باشد.

۹۸ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

Jimmy mack, when are you coming back?!

سلام جیمی،
باید بگویم امیدوارم حالت خوب باشد و این مزخرفات. بیخیال . حتی آنقدری مطمئن نیستم که دلم بخواهد حالت خوب باشد.میفهمی که؟ تو حتی نگفتی کِی برمی گردی، جیمی مَک!
من میدانم وقتی یک زنی عاشق بشود چطوری ست. اما تو ، تو حتی نبودی که بفهمی. نمی خواهم بخاطراین چیزها متهمت کنم. اما آخرین باری که در یک ماجرای عاشقانه طرف پسری را گرفتم- پسری که میخواست خودکشی کند- تقریبا به یک ساعت نکشیده، با شنیدن حرف های دختره کاملا از موضع ام دست کشیدم. حتی برای پسره آرزوی موفقیت زیادی در خودکشی اش کردم. هرچند خودش را هم نکشت. اما اگر بگویم آن پسر کسی بود که همیشه عاشقش بودم  حسابی گیج می شوی. زن ها اینطور عاشق می شوند. یا شاید هم نمی شوند. به هر حال، من که اینطوری بودم. خیلی توی بند وصال و این جورچیزها نبودم.فقط می خواستم دوستش داشته باشم.بدون اتلاف وقت با حواشی رسیدن ها و نرسیدن ها.
اما از طرفی، اگر میخواهی بگویی یک بزدل احمق ام ، بگو. چون یک بزدل احمق هم هستم. اما تو هم خیلی احمق بودی که رفتی,جیمی!
فکرش را بکن، یک نفر را داشته باشی که برایت آهنگ بنویسد _ یک آهنگ کامل به اسم تو_ و آنوقت تو رفته باشی. نباشی که آن را گوش کنی.ببینی دختره چطوری روی صحنه برایت می خواند. باید حسابی احمق بوده باشی جیمی.
چیز دیگری نمی گویم.چیزی هم ندارم که بگویم راستش، یعنی  آدم برای یک غریبه چقدر می تواند بنویسد تا کار به جاهای باریک نکشد؟
پ.ن: لطفا برگرد.

اولین پست از سری پست های #پیوستی_بر_آهنگها

 

 

۴۶ ـُـمین روزِ سال ۱
Miss Williams

Farfrom who

یادم نمیاد وقتی داشتم آدرس وبلاگ رو می نوشتم از کسی دور بوده باشم. یا کسی باشه که در فراقش سوخته باشم:دی 

اسم یه آهنگ بود به گمونم. از ایده ش خوشم اومد.اینکه بالاخره یه نفر باشه که دور بودن یا هرچیز دیگه ش برات باارزش باشه. بالاخره توی اون ذهن واموندت یه نفر باشه از آدما که هنوزم بهش فکر می کنی.

پ.ن: موقت

پ.ن دیگر:  شان مندز رو پیدا کردم.و صدای بهشتی ای داره. همین به ذهنم رسید.

 

 

۳۶ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams