دراکولا

Midnight sun




۸۸ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

قاتل اتفاقی

 ظهر چهارشنبه،۵/۱۱/۱۳۹۷

امروز صبح یک نفر را کشتم؛هنوز دو ماه تا تولد هفده سالگی ام مانده است و آنوقت من یک نفر را کشته ام.

نمی دانم کی هستم؛کجا هستم؛حتی نمیدانم هنوز زنده ام یا نه.تنها میدانم یک نفر را کشته ام و این شهر هم دیگر هیچ شباهتی به شهری که تا هفته ی پیش سراغ داشتم ندارد.بیشتر شبیه کشتارگاه است؛کپه کپه جسدهای خونین و متعفن روی آسفالت سرد خیابان ها و کنار پیاده رو ها رها شده اند.

حتی من هم دیگر آن آدم قبلی نیستم؛یک نفر را کشته ام. و جدا ازاینکه مقتول دشمنم بوده یا نه،من یک قاتل محسوب میشوم.یعنی مگر چه فرقی دارد.او مرده است؛من کشتمش!

اما نه؛یک فرقی دارد.او دشمن من است و من هم به او نگفته ام آقای دشمن بیا به وطن و خاک من حمله کن تا من با تفنگ تو را بکشم؛خودش پا شده آمده شهر و خانه زندگی مان را بهم ریخته،آرامش را از ما سلب کرده! این یعنی اگر نمی کشتم،می مردم.

غروب چهارشنبه،۵/۱۱/۱۳۹۷

خانواده ام را گم کرده ام.حتی نمی دانم زنده اند یا نه؛شهر را بی نظمی سرسام آوری فرا گرفته است.مردم سراسیمه از اینطرف به آنطرف می دوند.صدای توپ وتفنگ حتی یک لحظه بند نمی آید.همه یا زخمی شده اند ویا اینکه مرده اند.آن عده ای هم که زنده مانده اند،هر چه را که به دستشان می رسیده در بقچه ای چپانده اند و میخواهند از شهر بروند؛بروند یک جایی که امن باشد. اما من هیچ کجا نمی روم؛من یک نفر را کشته ام و حالا که دقت میکنم میبینم خیلی هم دشمن نبوده است؛ موهای جوگندمی پرپشتی دارد و پیشانی آفتاب سوخته اش پر از چین و چروک است؛اونیفرم دشمن پوشیده است و از پس کله اش -از جایی که لوله ی تفنگ را به سرش چسباندم و آن گلوله ی لعنتی را خالی کردم- خون زیادی رفته است.

جوان را کشان کشان تا توی خرابه ای که در آن پناه گرفته ام آوردم.از توی جیب سمت چپ شلوارش یک کارت شناسایی پیدا کردم؛کارتی که گواه از ایرانی بودنش می داد!

این یعنی من نه تنها یکی از آن حرام زاده های متجاوز را نکشته ام بلکه کسی را که میتوانسته چند تا از آن لعنتی ها را بکشد،کشته ام.من شاید بچه ای را یتیم،زنی را بیوه و مادری را داغدار کرده ام.حیرت آور است!من با یک فشار کوچک بر روی ماشه اینهمه جنایت مرتکب شده ام!با توجه به اینکه هنوز دو ماه تا تولد هفده سالگی ام مانده است.

سحرگاه پنج شنبه،۶/۱۱/۹۷

اوضاع کمی آرام تر شده است؛انگار دشمن رفته تا کمی بخوابد!

شهر هم تقریبا از جمعیت خالی ست.تنها رزمنده ها و جوانان برای مبارزه مانده اند.

من هم مانده ام؛یک نفر را کشته ام و تمام شب داشتم قبر می کندم.به هر سختی ای که بود جسد را داخل آن گودال تنگ و کوچک جا دادم و رویش را هم با خاک پوشاندم.

داشتم فکر می کردم مسئله ی جنگ،مسئله پیروزی و شکست نیست؛مسئله اش انتخاب است.انتخاب بین خودت و دیگران؛اینکه برای زنده ماندن خودت از شهر بگریزی یا برای نجات و حفظ جان دیگران و خاک وطنت بایستی وبجنگی.مسئله ی جنگ،توپ و خمپاره و آتش نیست؛مسئله اش در و خون و غم و غربت است؛آوارگی ست.صدای گریه های یک دختر بچه ی پنج ساله ی یتیم است.

صبح پنج شنبه،۶/۱۱/۹۷

خورشید دارد طلوع می کند و من یک انتخاب‌دارم.نمی خواهم فرار کنم.میخواهم اسلحه ام را بردارم و به اندازه ای که آن مرد میتوانست بجنگد و دشمنی را از بین ببرد،بجنگم!

پی نوشت:صرفا خواستم این دری وری را جایی نشر داده باشم.والسلام.

۷۰ ـُـمین روزِ سال ۱۴
Miss Williams

شبانه های خالی

بگذار کنارت بنشینم؛با من بگو از تمام ناگفتنی ها...

۶۶ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

اندوه نگفتن ها

یک روز سرد بهاری ست؛ روزهای بهاری که سرد نیستند.هستند؟

من تنها هستم؛ همیشه بودم.حتی وقتی متولد شدم هم تنها بودم.اما این مهم نیست.ماجرا قرار نیست از اینجا شروع شود.

روی نیمکتی آبی نشسته ام؛ زنی با بچه اش و جوانی با کیف مشکی رنگش روی نیمکتهای انطرف پارک نشسته اند.

من چرا باید تنها باشم؟چرا نمیتوانم تنها نباشم؟

جوان با نگاهی شیوا و مرموز نگاهم می کند؛زل زده است به من.متقابلا زل زده ام به او.

من نمیخواهم تنها باشم.میخواهم کمی تنها نباشم؛ ماجرا باید از همینجا آغاز شود.

هنوز دارد نگاه می کند؛ من هم نگاه میکنم. مسخ شده ایم انگار.

پایان تنهایی شروع ماجرا ست.

هفت دو چرخه سوار از بینمان رد میشوند.

جوان نیست؛رفته است؛ هیچوقت نبوده است...

تنهایی پایان ندارد؛ هیچوقت تمام نمیشود.حتی وقتی تنها میمیری.

الحاقیه: شاید هرگز نتوانم " تو" باشم. اما میتوانم "خودم" باشم. و این سخت ترین کاریست که یک نفر میتواند در قبال خودش انجام دهد. حتی از "تو" بودن هم  دشوار تر است.

۴۹ ـُـمین روزِ سال ۸
Miss Williams

ما هیچوقت نمیتوانیم همه چیز را بدست بیاوریم؛و نباید هم همه چیز را بدست بیاوریم.چون در حال حال حاضر تمام آنچه که باید باشیم و هر آنچه که برای رسیدن به کمال در زندگی مان نیاز داریم هستیم.

و اگر فکر می کنید که برای رسیدن به موفقیت و کمال به چیزهای دیگری نیاز دارید-به هر آنچه که ندارید-این یعنی از داشته های خود راضی نیستید.و فردی که نتواند ارزش داشته های خودش را بداند به هیچ چیز دیگری هم نیاز نخواهد داشت.زیرا اگر چیز جدیدی هم بدست بیاورد نمیتواند قدرش را بداند...

۳۱ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams

ابد و یک روز

از ستاره ها میگفت؛از ستاره شدن. 

شب شد؛ستاره شد؛

من ماندم و یک ابدیت روز.

۳۶۴ ـُـمین روزِ سال ۱۴
Miss Williams

تکرار بی نهایت ناگفته ها


بی نقص ترین سخنان،به سکوت می گرایند.



۳۶۲ ـُـمین روزِ سال ۷
Miss Williams

سیگار های ته کشیده،فنجانهای خالی.

همه چیز از یک فنجان قهوه شروع شد.پالتوی مشکی بلندی پوشیده بودم که تا زانوهایم می رسید و کلاه پشمی ام روی گوشهایم را گرفته بود.کفشهای کهنه ام،با هرقدمی که برمیداشتم در برفها فرو می رفتند.فشرده شدن برفها،صدای جالبی میداد.قدمهایم را محکم تر برداشتم تا صدایش بلند تر شود.

پشت میزی نشستم.میزی بود که هرشب ام را پشتش میگذراندم.تاجایی که از کافه پرتم میکردند بیرون.

پیرمرد ظنین،پشت دخل نبود.پیشخدمت،نیامد تا ازم سفارش بگیرد.آن اوایل هم که می آمد و چیزی سفارش نمیدادم،سرخورده میشد‌.حالا انگار که عبرت گرفته باشد،سراغم نمی آمد؛البته برای بستن دهان آن پیرمرد ظنین،پول میز را حساب می کردم.

آن شب،دلم میخواست قهوه ای سفارش بدهم.جای خالی اش،حسابی توی ذوق می زد.اما بی محلی های ممتد پیشخدمت،منصرف ام کرد.

گوش هایم برای شنیدن صحبتهای دو جوان میز پشت سر ام تیز شد:

-آدم خوبی بود.هیچ فکرشو نمیکردم یروزی بخواد بره.

+چه حرفها میزنی!به خوب وبد کاری نداره.آدما میان تا برن.بالاخره میرن.ربطی به خوب و بد بودنشون نداره؛همه شون میرن.

-فکر میکردم نمیره،بهش نمی اومد بره...

جوان بعد از مکثی ادامه داد:اما میتونست نره.میتونست دیرتر بره؛لعنت بهش.هر کیو میبینم یادش می افتم؛لعنت بهش!

+چرا رفت؟!

-فکر می کرد منو بیشتر از خودش دوست داره؛ازین خوشش نمیومد،باس خاطر همین رفت.یه لعنتی خودخواه بود،آره،یه خودخواه لعنتی!

حس آدمی را داشتم که دارایی اش را جلوی چشمهایش به آتش کشیده باشند.هیچ چیز نداشتم،حتی آنچه را که داشتم.بلند شدم.دزدکی گوش دادن به سگ ناله های یک جوان دلباخته،چیزی نبود که در آن لحظه احتیاج داشته باشم.لحظه ای نگاهمان باهم تلاقی کرد.فکر کردم لابد با دیدن من یاد معشوقه اش می افتد!

جای خالی فنجان قهوه را روی میز خالی گذاشتم و رفتم.

تنها ترین آدم روی زمین،بعد از خودم بودم.

تمام راه،به جاهای خالی فکر کردم.جاهای خالی فرق بین بودن و نبود اند؛آدم را یاد قانون پایستگی انرژی می اندازند:«خلق یا نابود نمیشوند؛تنها از عاملی به عامل دیگر تغییر حالت میدهند»

سیگاری آتش زدم؛اما سیگار ها نمیتوانند جاهای خالی را پر کنند.

۳۶۱ ـُـمین روزِ سال ۲
Miss Williams

سیزده روز برای خوابیدن.

زمین یکبار دیگر دور خورشید گشت و پدر و مادرم باز فکر کردند مجبورند چمدان ها را برای یک سفر سیزده روزه ببندند.البته اگر قرار بود آنها بجای من این متن را بنویسند هرگز از لفظ «اجبار»استفاده نمی کردند.در واقع آنها هرگز نمیخواهند بپذیرند که مجبورند در چنین زمانی،به چنین سفری بروند.آنها فقط خود را ملزوم به این سفر میدانند؛برای لذت بردن از زندگی،آه!رقص سرمستانه ی باد بهاری،تلاطم امواج دریا که چون آیینه ای شفاف، تصویر ابر های طلایی آسمان را منعکس می کند.و جنگلهای سبز با درختان سر بفلک کشیده که آرامش را برای روح به ارمغان می آورد!اما به هر حال آنها مجبورند به این سفر بروند؛چون همه به این سفر می روند.و آنها هم ۱۳روز تعطیلی دارند که نمی دانند باید با آن چکار کنند! پس ماشین هایشان را معاینه فنی می کنند،از بانک رسید میگیرند تا از بابت موجودی کافی در حسابهایشان آسوده خاطر شوند و فلکه آب و گاز را میبندند و ماهی قرمز هایشان را روی میزی که بتازگی سفره ی هفت سین را از روی آن جمع کرده اند رها می کنند تا بحال خودشان بمیرند و میروند تا  باد دل انگیز و روح نواز بهاری را مثل جارو برقی تا ته ریه هایشان بکشند!

اما من ترجیح میدهم توی خانه بمانم وآب تنگ ماهی ها را عوض کنم و به اندازه ی خودم در به تاخیر انداختن مرگ یک ماهی قرمز کوشا باشم.چون به هر حال ماهی قرمز ها باید بمیرند!

میدانید ۱۳روز تعطیلی با یک دانش آموز خسته چه می کند؟!درست برعکس همان کاری که ۱۳روز تعطیلی با پدر و مادر ها باید بکند.سیزده روز تعطیلی میتواند برهان کافی را به یک دانش آموز خسته بدهد که با خوابیدن میتواند تلافی تمام آن نخوابیدن ها و شش صبح بلند شدن ها و با چشم  بسته مدرسه رفتن ها را در آورد.

و حالا پدر و مادر ها تا چه اندازه میتوانند این موضوع را درک کنند؟!جز این است که چمدان ها را برای سفر های دور ودراز و طولانی می بندند؟!

دوستم خوشحال بود میگفت قرار نیست بروند مسافرت و او میتواند۱۳روز بخوابد!

نمیخواستم توی ذوقش بزنم یا از زندگی ناامیدش کنم،فقط خودم را موظف دانستم تا بهش بگویم:«حالا باید خودت را برای سیزده روز فرار از عید دیدنی ها آماده کنی!»

عید نوروز تونل تاریکی ست که لاجرم باید هر سال از آن عبور کرد.

۳۵۴ ـُـمین روزِ سال ۱۰
Miss Williams

خلوت نشین خاطره دیوانه منی

سرش را میگیری تهش در میرود،تهش را میگیری سرش؛زندگی را میگویم.

میخواهی دراکولا را روشن نگه داری،تمرینهای ریاضی ات میماند.ستاره ها را خاموش میکنی،خورشید غروب میکند و ستاره های دیگری رخ مینمایند.

نمیدانم کی و کِی این دنیای مجازی را کشف کرده است.اما لابد میدانسته چطور باید همزمان هردوتایشان را مدیریت کند.مثل مردی که دو تا زن دارد؛اما مردها هم نمیتوانند عدالت را رعایت کنند.یعنی اصلا چطور میتوانند؟! برنامه ی تلویزیونی نیست که بخواهند از فلان تا بهمان ساعت،خانه ی اولی باشند؛از بهمان تا فلان ساعت دیگر بروند خانه ی دومی؛امشب اینجا.فرداشب آنجا.

این است که میگویم باید یکی را رها کرد؛دست کم برای مدتی.آدمها یکبار بدنیا می آیند و یکبار هم میمیرند.اما چطور میتوانند دو بار زندگی کنند؟!چطور میشود در دو دنیا زیست؟!تکنولوژی میگوید میشود.اما مفت میگوید؛زر اضافی می زند.به این هم میگویند زندگی؟!یا مَثَل همان روباهی ست که ازینجا مانده و از  آنجا رانده شده است؟!شاید هم از اینجا رانده شده و از آنجا مانده است.فرقی نمی کند؛اصل طرد شدن و تنهایی ست؛اما با تنهایی میشود کنار آمد؛یک نفر پیدا میشود و تو دیگر تنها نیستی.اما طرد شدن فرق میکند.باید بروی بمیری.سرت را روی زمین بگذاری و بمیری؛کنار آمدنی وجود ندارد.

از کجا طرد شده ام؟!از کجا مانده ام؟!جواب در ابهام و وضوح غوطه ور است؛اما مهم نیست؛ما در خلأء ای زندگی می کنیم که با رخدادی آغاز شده است و به رخدادی دیگری خاتمه می یابد و بین این دو -که ممکن است سالها فاصله باشد-خلاءای وجود دارد؛در این خلاء،غوطه وری طبیعی ست.

پی نوشت:‌‌ ستاره ها خیلی مهم اند؛خاصه آسمانی هایشان.

۳۳۳ ـُـمین روزِ سال ۴
Miss Williams