شب می شد.می رفتم تو حیاط مینشستم و زل می زدم به ماه.
حیاط مان کوچک بود.آنجا می نشستم و حس می کردم همه چیز دارم.روزها می گذشت و من دارا تر می شدم.تا اینکه به یکی رسیدم.از شبهایم برایش گفتم.با تمسخر وتحقیر پرسید:کجای نشستن تو آن حیاط فسقلی وزل زدن به یک توپ گرد و سفید،خوشبختی و دارایی ست؟!
جوابی نداشتم.
فردا شد.شب شد.تو حیاط نشستم و زل زدم به ماه.یک کمی که گذشت گردنم درد گرفت.چشمهایم خسته شد.حس می کردم بدبخت ترین آدم دنیام که یک خانه ی درب وداغان اجاره ای با حیاطی  کوچک دارد.که حقیقتاً همان یک تکه حیاط هم مالِ من نبود.
صبح یک روز ،کلافه، دنبال یک جفت جوراب سالم می گشتم.وقت نکرده بودم جورابهای پاره را دور بیندازم.یک جورابی پایم کردم و رفتم بیرون.اذان را گفتند.صدایش زندگی را توی رگهایم می ریخت.
لب حوض مسجد وایستادم تا وضو بگیرم.چشمم که به پاهایم افتاد دیدم جورابم پاره ست.خیلی خجالت کشیدم.
اما چرا باید همچین احساسی پیدا می کردم وقتی یک کشو پر از جورابهای سالم داشتم؟!چرا می بایست آبرویم را در گرو یک شکاف ساده می دیدم؟!
جوابی نداشتم...
شب که شد،بعد از دوسال،رفتم توی حیاط.زل زدم به ماه.همان حس را داشتم.نیاز به برهان نبود.
مسئله اینجا بود که هیچی وجود نداشت.احساسات بدون دلیل،با ارزش بودند و ارزش آن شب ها به کیفیت ماه و کمیت حیاط نبود.ارزش آن شب ها،احساسی بود که جوانی ام را سرشار می کرد.مسئله اش،جریان زندگی بود.