می خواهم یک جمله بنویسم و تمام مقصودم در آن خلاصه شود.میدانم خودخواهم؛اطرافیانم،دست کم روزی دوبار اینرا بهم یاد آور میشوند.انگار ازینکه عیب ام را تو پیشانی ام بکوبانند لذت می برند.و هر دفعه طوری اینکار را مرتکب میشوند انگار بار اولشان است.

میخواهم یک جمله بنویسم و همه ی غم هایم،درد هایم، شادی هایم، دلتنگی هایم،همه و همه را تویش جا بدهم؛نمیشود،و نتیجه اش میشود ننوشتن.

راستش،اینکه بخواهی همیشه نوشته ات-لااقل از نظر خودت- خوب از آب دربیاید و بشود همانی که میخواهی،زحمت میخواهد،زمان می طلبد،ذهن باز میخواهد.و انگیزه ای که جوهر شود برای قلم ات.و تورا تا نقطه ی آخر متن همراهی کند.

اما همه ی اینهارا که بگذاریم کنار میرسیم به یک نکته؛احساس نیاز. عامل تاثیر گذار در هلاکت بشریت.

که آدمها تمام چیزهایی را که فکر کنند کوچکترین نیازی بهش ندارند،یک روزی کنار می گذارند.و نتیجه اش میشود ننوشتن.

مثل آدمی شده ام که دارد می میرد ولی هنوز وصیت نامه اش را ننوشته.میخواهد چیزی بگوید،فکر میکند باید چیزی بگوید.حالا هرچه.

زمان تنگ است و فرصت کوتاه،میخواهد یک جمله بگوید و تمام وصیتهایش در آن خلاصه شود_تاکید میکنم زمان تنگ است!_ میخواهد چیزی بگوید.و نمی داند کدام جمله را انتخاب کند...

آنقدری خواستن ها ونگفتن ها ادامه می باید تا اینکه فرصت به پایان میرسد.می میرد،و هیچ نگفته.می میرد و حتی یک جمله هم نگفته...

اگرچه این گفتن ها ونگفتن ها تغییری در روند مردن ایجاد نمیکند،اما آدم است دیگر..دلش میخواهد یک چیزی بگوید وبعد بمیرد،چیزی که تمام مقصودش در آن خلاصه شود.

میخواهم یک چیزی بگویم،چیزی که همه ی مقصودم در آن خلاصه نشود.چیزی بگویم.شما بخوانید و بگویید چرت است و من چیزی گفته باشم.

پ.ن:«بقول پرتقال، آدم که نباس همه ی نوشته هاش جذاب باشه!»

(از حتمیت گوینده ی جمله ی بالا مطمئن نیستم.امیدوارم که پرتقال گفته باشدش.)

+شما هم یک چیزی بگویید،چیزی که همه ی مقصودتان در آن خلاصه نشده باشد.من بخوانم و بگویم چرت است!

+در خاموشی ات،انفجار صدا پیدا بود.