آنجا نشسته بودم؛درگیر افکارم.به چیز خاصی فکر نمی کردم.که اگر اینطور بود،اینقدر مشوش نمی نمودم.قصد نگارش نامه ای را داشتم برای عزیزی در دوردست های انتظار.اما ذهنم،این شگفتیِ وصف ناپذیر،مرا توأم با خودش می کشاند.به جایی که از زمان ومکان فارغ بود.گویی تمام آنچه جای آن دو را می گرفت و خلأ را پر می کرد،احساسات بود.به مانند کارخانه ی تبدیل حس ها می مانست.هر آن حسی در من _یا به عبارتی صحیح تر،در آن نامَکان_ در حال تولید بود و مدام این احساسات را ،به گونه ای در می آورد.چنانچه،لحظه ای  شاد بودم و بعد به غم،تغییر رویه می دادم...

نمی دانم چه مدت _بظاهر_آنجا نشسته بودم که جوهر خودکارم خشک شد.

و یادم نیامد اصلا چرا آنجا نشسته ام و اگر میخواهم نامه ای بنویسم،گیرنده اش،کیست؟!...