می آیند تا بروند؛آدمهارا می گویم.

و هیچوقت نمیفهمی چه کسی خواهد آمد و چه کسی خواهد رفت...

اندکی می مانند و بعد می روند.خاطراتشان را به جانت می اندازند و می روند_که رفتنشان هم اغلب تقصیر خودشان نیست!_و تو می مانی با انبوهی از سکانس های پراکنده از بازیگری که نیست،رفته!

اینجاست که زمان،دست بکار میشود... و تورا از آن سکانس ها دور می کند،تا جایی که فراموش میکنی.

منکر نشویم که هر آمدنی ،رفتنی دارد و شروع ها بدون پایان،ناقص اند.

حال، می ماند سؤالی که دوستی چیست و دوست کیست؟!

هر کس به طریقه ی خودش میتواند پاسخگوی این سوال باشد.

پدر بزرگ معتقد است«ذوقی چنان ندارد،بی دوست زندگانی»

شاعر هم می گوید«دلم یک دوست میخواهد اوقاتی که دلتنگم ،بگوید خانه را ول کن،بگو من کِی کجا باشم؟!» همه ی اینها را که بگذاریم کنار،آنچه مسئله ساز است،مدت زمان دوستی ست!

در تمام سالهای زندگی ام،دوستِ مشخصی نداشتم.و همه اینرا یک مشکل بحساب می آوردند ،جز خودم.تا اینجا که بالاخره یکی پیدا شدو از فرط تنهایی و غربت،عزلت با من را گزید.من هم که خوشحال! اما تمام مسئله اش «بودن»و «نبودن»بود.میخواست از مدرسه ما برود و برای همه واضح بود که تنها تا یک هفته ی دیگر،در مدرسه ما خواهد بود...اما من بنا را به «بودن»گذاشتم و نقش دوست صمیمی اش را بازی کردم.طوری ادا درآوردم گویی رفتنی در کار نیست.و آنقدر این دوستی بالا گرفت تا اینکه در صورت مسئله تنها «ماندن»ماند...

آدم ها می آیند تا بروند؛اما شرم آور است اگر فکر کنیم دوستی ها،در نبود دوست،باید به پایان خود برسند.شرم آور است اگر دوستیِ ما به چیزهایی مانند فضا و مکان متکی باشد، که درنهایت،زمانی که بر فضا و مکان غلبه کنیم،در حقیقت،رفاقت خود را نابود کرده ایم.

آدمها می آیند تا بروند.اما یک سکانس زیبا،حتی بدون حضور بازیگرش هم میتواند در ذهن جاودان شود.

#چلچراغ