یک روز سرد بهاری ست؛ روزهای بهاری که سرد نیستند.هستند؟

من تنها هستم؛ همیشه بودم.حتی وقتی متولد شدم هم تنها بودم.اما این مهم نیست.ماجرا قرار نیست از اینجا شروع شود.

روی نیمکتی آبی نشسته ام؛ زنی با بچه اش و جوانی با کیف مشکی رنگش روی نیمکتهای انطرف پارک نشسته اند.

من چرا باید تنها باشم؟چرا نمیتوانم تنها نباشم؟

جوان با نگاهی شیوا و مرموز نگاهم می کند؛زل زده است به من.متقابلا زل زده ام به او.

من نمیخواهم تنها باشم.میخواهم کمی تنها نباشم؛ ماجرا باید از همینجا آغاز شود.

هنوز دارد نگاه می کند؛ من هم نگاه میکنم. مسخ شده ایم انگار.

پایان تنهایی شروع ماجرا ست.

هفت دو چرخه سوار از بینمان رد میشوند.

جوان نیست؛رفته است؛ هیچوقت نبوده است...

تنهایی پایان ندارد؛ هیچوقت تمام نمیشود.حتی وقتی تنها میمیری.

الحاقیه: شاید هرگز نتوانم " تو" باشم. اما میتوانم "خودم" باشم. و این سخت ترین کاریست که یک نفر میتواند در قبال خودش انجام دهد. حتی از "تو" بودن هم  دشوار تر است.