بعضی کتابها میتوانند؛در گفتن چیزهایی که میخواستیم بگوییم و نتوانستیم‌.مانند حرفی که "کاف" می زد:دو راه برای شناخت انسانها وجود دارد؛یکی کفشهایشان و دوم،کتابی که میخوانند؛این چیزهاست که سطح  آدمی را مشخص میکند.

کاف،آل استار قرمز میپوشید و با هولدن کالفیلدِ جروم دیوید سالینجر احساس برادری داشت.گاهی هم میگفت ذهنش به آشفتگی نوشته های کریستین بوبن است.کاف دیالوگ فیلمهای پیتر ویر را از بر بود؛خصوصا انجمن شاعران مرده اش را.و دیالوگی که سراسر فیلم تکرار میشود: کارپه دیم.

او پابه پای پسران جوان،چراغ قوه بدست،در شبی مهتابی از میان جنگل عبور کرده بود تا به غار برسد و برای خواندن شعری از پرسی بیش شلی،از هیجان لرزیده بود.

این چیزهاست که بشر را زنده نگه داشته است؛برای یافتن صدای درونمان در بازتاب  کلمات شعر ها،سکانس فیلم ها و حتی نوای موسیقی ها.

کاف همیشه کتاب میخواند؛با اینکارش میخواست جای خالی آدمها در زندگی اش را با انسانهای نهفته در کتابهایی که میخواند پر کند. انسانهایی از قرن ششم. آدمهایی که دیگر تکرار نمیشوند اما بخشی از وجودشان با نوشتن جاودان مانده است.

کاف میگفت بهترین دوستان آنهایی اندکه تورا در خودشان انعکاس دهند؛مانند آیینه. و بهترین کتابها آنهایی اند که صدای درونت را به گوشهای پیش از این کر ات برسانند و تو را شفا دهند.


روزی دستم را گرفت و به کتابخانه ای برد.گفت:بهترین دوستت را انتخاب کن.اینجا پر از کتاب است!

بهترین دوست کاف حافظ بود؛بهترین دوست من کریستوفر فرانک شد.