سینما رفتن آخرین چیزی ست که در این دنیا می خواهم؛یکبار امتحان کرده ام و بابتش حسابی ‌پشیمان شده ام.میتوانستم بمانم خانه و یک دست فوتبال دستی را به فیلمی که در آن جایی برای امثال من وجود ندارد ترجیح بدهم.حتی میتوانستم بگذارم برادر کوچکم بازی راببرد تا از گریه های بعدش خبری نباشد.

اگر نظر من رابخواهند-که مطمئنا هیچوقت نمیخواهند- باید بگویم فیلم خوب فیلمی ست که بعد از دیدنش تغییری در تو ایجاد شود.اسمش را جوگیری یا هرچیزی که میخواهید بگذارید اما فیلم خوب،فیلمی ست که مثل پتک بر سرت بکوبد.کافکا هم یک همچین نظری درباره ی کتابها داشت. 

تقریبا همیشه سینمای غرب را به سینمای ایران و کشورهای آسیایی ترجیح داده ام.حالا بماند اگر رنگ چشمها و موهایشان در این قضیه نقشی جدی دارد.اما این دلیلی بود که من را وارد سینماهایشان کرد و بعد از آنکه مدام یکی پس از دیگری توسط فیلمهایشان پتک برسرم کوبیده شد فهمیدم میتوانم دلیل بهتری برای طرفداری از نه همه ی فیلمهایشان،که بعضی هایشان داشته باشم.

دروغ نیست اگر بگویم تمام عمرم  درحال اثبات کردن بودم؛اثبات چیزی که هستم و چیزی که می خواهم.اما برای همه شان زیادی کوچک بودم.برای دم خور شدن با آدم بزرگها تنها راه،بزرگ شدن بود.چیزی که برخلاف زمان کندتر از هرچیزدیگری جلو می رود.

یک روز به سینما رفتم و فهمیدم جای من آنجا نیست؛نه تا وقتی بزرگ بشوم.

این چیزی نیست که در سینمای خارج درحال وقوع باشد.فیلم های نوجوان محور زیادی از سوی کشورهای غربی ساخته شده اند که با دیدنشان ،خودت را میبینی،در قالب شخصیت ها.دیالوگهایش حرفهایی ست که هیچوقت برای گفتنشان بلند گو را بدستت نداده اند. آخرین فیلمی که دیدم چارلی بارتلت بود.و من در تمام مدتی که فیلم را می دیدم  منتظر دیالوگی بودم که بگوید:«چارلی بارتلت،کاری که توی زندگی ت انجام میدی،اهمیت داره». و در آن لحظه بود که بعد از مدتها احساس کردم کارهایی که انجام می دهم واقعا دیده میشوند.

فیلمهایی از این دست خوب توانسته اند دنیایی بسازند که در آن جز نوجوان مسئله ی مهم دیگری وجود نداشته باشد.هرچه هست نوجوان است و دنیایی که دارد؛نوجوانی با تمام مقتضیات سنش.آدمی که برای اثبات خودش نیاز به بزرگ شدن ندارد.

اگر یک روز تصمیم به ساختن یک فیلم بگیرم،فیلمی می سازم که هیتلرش پسری هفده ساله باشد.