با بیست سال سن ، چه کسی می خواست میم را برای برداشتن ماشین قرمز و هرگز برنگرداندنش متهم به دزدی کند؟ بچه که بود ، چرخ ماشین هایش حسابی ساییده بنظر می رسیدند اما همه شان اگر سواری بودند چهار چرخ را حتما داشتند. و وقتی چرخ ماشین  پسر بچه ای کنده نشده باشد می شود اینطور استنباط کرد که از بین تمام اسباب بازی ها این یکی را بیشتر دوست دارد. اما علاقه ی میم بطور کلی به ماشین ها نبود.فقط اسباب بازی کوچک شان را دوست داشت.
آن روز عصر ، در یکی از مسافرت های دو سه روزه ی ناگهانی دیگر، توی خانه ای که همه چیزش متعلق به گذشته بود، علی یک ماشین پلاستیکی قرمز رنگ به اندازه ی دو بند انگشت پیدا کرده بود. میم گوش علی را پیچاند و با هر آنچه اسمش را غارتگری ، تطاول یا ظلم می نامند ماشین خیلی کوچک قرمز را از آن خودش کرد. 
- ببین علی ، برای دوست داشتن بعضی چیزا اصلا لازم نیست بزرگ بشی.
علی داد زد :  اما برای داشتنشون آره. 
  و جای نیش پشه ها را روی بازویش خاراند.
- تو که دیشب توی پشه بند بودی. 
+ماشینمو پس بده.اول من پیداش کردم.
- مهم نیست کی چی رو اول پیدا میکنه، کسی که نگهش میداره لزوما  اول پیداش نکرده. اگه اینو می‌فهمیدی..
+ گه نخور. بدش من. مک کوین از این افتاد بیرون و گم شد.
-کی ؟..میشه ساکت شی و بری بیرون؟ 
+ تو حتی فیلمشو  هم ندیدی.برای چی میخایش؟
- ازش خوشم اومده.حالا برو بیرون.
  دو ساعت بعد ، وقتی میم  سعی داشت برای پوشیدن شلوار تعادلش را روی پای چپ حفظ کند ، پای راستش روی ماشین کوچک قرمز فرو رفت. ماشین کوچک قرمز از وسط خرد شده بود.