امروز خوب بود.رفتم بیرون. و احساس امنیت داشتم. با روده های خالی، حالم بهتر بود. این را میگویم  چون یبوست داشتم. اما نباید درباره ی این جور چیزها حرفی زد. وقتی شروع می‌کنی از این حرفها بزنی برای کسی، آنها هم خاطرات مشابهی تعریف میکنند.و بعد گه میخورد تو مکالمه تان.مثلا «ف» می گفت زمانی بوده که همزمان اسهال و یبوست داشته.نتوانستم بفهمم دقیقا چه چیزی را تجربه کرده.و سوالی هم نپرسیدم. نذاشتم این بحث ادامه پیدا کند.درست است خوشحال بودم بابت سلامتی و آرامش بازیافته ام و باید درباره ی این قضیه که اوضاع روده ها و چیزهای دیگر ام بهتر شده برایش توضیح میدادم.تا فکر نکند بخاطر نتایج کنکور خوشحالم.اه، درباره ی این یکی هم حرفی ندارم. حتی دلم می خواهد بحث را به مجتمع ناشران ببرم.جایی که من و «ف» نشسته بودیم و «ف» داشت درباره ی اینکه چطور با رفتن چند دقیقه ای برق در یکی از خیابان های کشوری که اسمش را هم به یاد نمی آورد چندین دختر را سر بریدند.و البته بعد از آمدن برقها این موضوع را فهمیدند.تقریبا با صدای بلندی صحبتش را قطع کردم.اما بعد همزمان با پسری چشم تو چشم شدم که دلم نمی خواست خیلی جلویش داد زده باشم. تیشرت قهوه ای_ زیتونی پوشیده بود و همین.چیز خاص دیگری  درباره اش وجود نداشت. اما کمی ته ریش داشت و این قابل توجه بود.نمیدانم چطور میشود بیشتر از دوبار به پسری که ریش و پشم ندارد نگاه کرد.یعنی من که اینکار را نمی کنم.مگر اینکه چشمهایش آبی باشد.یا زاویه ی فک داشته باشد.که آنوقت هرچیزی را میشود باهاش بخشید. به هر حال، در یک لحظه انگار هر دویمان به این نتیجه رسیدیم که هیچ وجه اشتراکی باهم نداریم. من این را فکر کردم و «ف» به زبان آورد. بعد گفتم: شاید تضاد ها آدمها رو بهتر کنار همدیگه قرار بدن.فقط کافیه بدونی چطور میشه کنار اومد با همدیگه.
بعد «ف» شروع کرد به احساساتی شدن.به گفتن اینکه تقریبا تنها کسی ام که احساس راحتی باهاش دارد.و‌ فکر می‌کند در نهایت چیزی را که می خواهد با زبان حالیِ یک نفر کند من میفهمم.
کمی گذشت.هنوز با صدای بلند حرف می‌زدیم.

پسرِ ته ریش دار  با چیزی شبیه به گاری فلزی که از کتابهای بسته بندی شده پر بود، حالا تمام سالن طبقه ی دوم را دور زده بود و داشت به ما می رسید. این بار که چشم تو چشم شدیم خیلی برای نگاه سوم ترغیب نشدم.از طرفی، «ف» میخواست راز فامیلی بزرگی بهم بگوید و ازم قسم گرفت درباره اش به کسی چیزی نگویم. بعد از قسم خوردن چندبار «آخه چطوری بگم؟»بازی در آورد. بالاخره جان کند و گفت حسنِ عمه خانوم مرده. پرسیدم کدام عمه خانوم؟ چون خانواده ی ما به مادربزرگ خودش می گفت عمه خانوم. «ف»  نگاهم کرد و ازم خواست مسخره بازی در نیاورم. گفتم واقعا نمیدانم کدام عمه خانوم! شروع کرد به توضیح دادن.معلوم شد عمه خانوم می شود خاله ی پدر من. دوباره پرسیدم: کدام حسن؟ 
ایندفعه «ف» می خواست یک فحش درست حسابی بهم بدهد. اما یادم آمد کدام حسن. گفتم خب.خدابیامرزدش. «ف» شروع کرد به گفتن چیزهایی شبیه «اصلا ناراحت نشدی؟اصلا احساس نداری؟» 
بهش گفتم من هم ناراحت میشوم.اما این حسن را یکبار هم در تمام این هجده سال ندیده ام. برایش تعریف کردم سر مرگ پسر همسایه مان توی روستا، وقتی داشته از امتحانات خرداد برمی گشته اما هیچوقت برنگشته چقدر ناراحت شدم.اینکه مدام یاد ماهیگیری مان توی چشمه ی بالای روستا می افتادم و تنم می لرزید از مرگش. «ف» گفت : خوب برای غریبه ها ناراحت میشی! 
جواب دادم فقط احمق هایی مثل تو خودشان را بند روابط فامیلی میکنند و فکر می کنند باید خودشان را یکجوری به موزهای مراسم ختم فامیلی که تا حالا از نزدیک باهاش ارتباطی نداشته بمالند. 
بعد دیگر چیزی یادم نمی آید.چون حسابی جوشی شده بودم.و نگاه سوم را نصفه نیمه به پسر انداختم و از مجتمع بیرون آمدیم.

دریافت