برای یک لحظه، خوشحال شدم اگر می مرد. قبل تر، توی خوابی، بالای سر  قبرش ایستاده بودم و تمام وجودم جمع می شد،مچاله میشد و درد زیادی توی آن خواب بود. 
حالا، بعد از ترسی مشهود از خودکشی اش ، یک لحظه ، به اندازه ی فرو رفتن دم تا نایژک انتهایی، خوشحال شدم. گفتم اینطوری همه چیزش برایم جاودانه میشود.لابد میشود.یعنی باید بشود.
با کسی حرف میزدم که می‌گفت یکبار عاشق شده.اما زیاد دوام نیاورده. که معشوق مرده و همه چیز را با مرگش جمع کرده و برده. ایده ی خودم را با او در میان گذاشتم. گفتم اینطوری همه چیز جاودانه میشود. گفت نه، فقط حسرتش جاودانه می شود. پرسیدم باهم بودید؟ گفت آره. پرسیدم او هم دوستت داشت؟ گفت آره. دیگر چیزی نپرسیدم. چیزی نداشتم که بپرسم. فلسفه ی من برای جاودان کردن چیزهای نداشته خوب بود.چیزهای ندیده، نشنیده و نیامده. بعد از آمدن فقط رفتن است.بعد از دیدن فقط ندیدن. بعد از شنیدن فقط نشنیدن. هیچ چیز جاودانه نمیشود.جز حسرتش. 
پ.ن: بعد از تمام شدن پاییز، می شود در هوای سوزناک زمستان نفسی تازه کشید و گذاشت بازدم، همانجا روبه رویت، معلق در هوا، یخ بزند.