تام اودل حرف صادقانه ای میزند؛برای گرفتن دستهای جدیدی که بسویش دراز شده اند، برای فشردن و بوسه زدن بر آن دست ها ، جانی ندارد. که تمام اشکهایش در عشق نافرجام دیگری خرج شده اند.
در لحظات پایانی فصل اول sanditon، شارلوت ، دختری که تا قبل از بیرون آمدن از روستا چیزی از عشق نمی دانست ، با چشمهایی آغشته به اشکِ ناکامی  در درشکه ای نشسته بود و به روستایش برمی گشت.
البته که آن اشک ها خشک خواهند شد.حتی در عرض چند ثانیه. اما چیزی از درون، چیزی از اعماق ما، هرگز مثل قبل نخواهد شد.

“No man ever steps in the same river twice. For it's not the same river and he's not the same man.” - Heraclitus

پ.ن: داشتم فکر می کردم اگر عشق و محبت قرار داده شده درون ما جیره بندی شده باشد چه؟ اگر حقیقتا برای اشک های ریخته شده جایگزینی نباشد؟ آنوقت با چه کسی خواهیم رقصید؟!