بابا هرشب برای بچه اش قصه می گفت.خود بچه می گفت اگر مادرش نمی مرد عمراً بابا ازین پتروس بازی ها در می آورد.شاید بابا، بی مادری بچه اش را یک کمبود می دانست.
کمبودی که رفته رفته در وجود بچه رسوخ میکرد و مثل یک حفره گودی اش حس میشد.
شاید هم بابا می ترسید. می ترسید بی مادری بچه اش، معضل شود...دهان مردم را وا کند! میدانید که... این دهان ها اگر باز شوند بسته شدنشان با خداست.
رفته بود یک عالمه کتابِ آشپزی خریده بود!
یکی از بچه پرسیده بود:مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟!!
گفته بود:بابا!
مگر نه اینکه مامان در بابا ادغام شده بود؟!
معلوم بود که مامان را بیشتر دوست دارد!