ناطور دشت که «ناتور دشت»هم نوشته میشه،مزخرف ترین کتابی بود که تا الآن خوندم!برداشت هرکس از مزخرف متفاوته و از نظر من مزخرف میتونه چیزی باشه که:«سودی بهت نرسونه که هیچ، مزخرفتم بکنه!»

بعضی کتابهارو که میخونی حس میکنی یا نویسندش خسته بوده،یا با اکراه دست به قلم شده.این کتاب،فرق می کرد!باور کنید!

سبکِ نویسنده خاص و صمیمی بود.خیلی راحت میتونستی پسری رو کنار خودت حس کنی که داره رک  وصادقانه از زندگیش برات حرف میزنه و هیچ هم عین خیالش نیست اگه عوضی بنظر بیاد.

بقول خودِ هولدن:«چیزی که راجع به کتابا خیلی حال میده اینه که وقتی آدم کتابه رو میخونه وتموم میکنه دوس داشته باشه نویسنده ش دوستِ صمیمیش باشه و بتونه هر وقت دوس داره یه زنگی بهش بزنه»

پسر، بعد از خوندن کتاب،حسابی به سرم زده بود یه زنگی به جی.دی سالینجر بزنم!دُّرُس مثل اینکه بخوام نویسنده،دوستِ صمیمیم باشه!

نکته ای که باس درباره ی این کتاب دونست اینه:«دنبالش کشیده میشی.تحت تاثیر سبک داستان قرار میگیری.دلت میخواد هولدن باشی.کلاهِ شکاری قرمز بزاری سرت و اونارو تا روی گوشات بکشی پایین وعین خیالتم نباشه قیافت چطور میشه.خلاصه که

همچی میری تو داستان،انگاری حل شدی توش.اما بدمصب،تو جزوی از داستان شدی!»

پ.ن:«یه چیزی این وسط منو آزار میداد،منظورم اینه باهاش حال نمیکردم.انگاری رو گلوم سنگینی میکرد.قضیه این بود که نگاهِ استرادلِیتر و هولدن،به دخترا،نگاه آدم به آدم نبود! دُّ رُ س مثه اینکه تو نسخه ی اینگلیسی کتاب،بجای ضمیرshe از it استفاده کنی.یه چیزی تو این مایه ها...»

امضا:«هولدنی که نباشم»