آدمها مثل بند کفش می مانند.مدام تو خودشان گره میخورند و نمی دانند دقیقا چه میخواهند.فقط یاد گرفته اند که یک چیزی باید بخواهند.نه خودشان میخواهند از شر این گره ها خلاص شوند و نه از دست دیگران کاری برمی آید.گاهی هم یکی می آید تا کمک کند؛گره باز نمیشود که هیچ،بدتر می پیچد تو خودش.

بعد خسته میشویم...بیخیال گره ها،برای آدمها از چیزهایی حرف می زنیم که نمی فهمند.هرچقدر بیشتر توضیح می دهیم،کمتر میفهمند.بعد دوباره خسته میشویم.اینبار گوش می شویم،دیگران حرف میزنند.از چیزهایی که میخواهند بفهمیم،اما نمیفهمیم.هرچه بیشتر میگویند،کمتر حالی میشویم.آنها خسته میشوند!

دیگر کسی حرف نمی زند...همه از دست هم خسته شده ایم.هنوز هم بخشی در درونمان وجود دارد که قابل فهم نیست؛نه برای خودمان و نه برای دیگران.

همه نفهم شده اند،یا دست کم اینطوری بنظر می آید.

مردی را سراغ دارم که هیچوقت نخواست تا دیگران را بفهمد.بخودش میگفت دیوانه؛واقعا هم دیوانه بود!مدام اینطرف وآن طرف را می گشت و می خواست خودش را پیدا کند.می گفت که گم شده،کجا؟!...نمیدانم!

یک روز دیدمش،داشتند میبردندش تیمارستان.اما میخندید وشاد بود!

همچی عین خیالش هم نبود قرار است کجا فرستاده شود.ازش پرسیدم:«واسه چی میخندی؟!»مستانه خندید،جواب داد:«گره هایم باز شدند،نفهم!»البته که باید بهم بر میخوردو با مشت میزدم تو دندانهایش تا بریزد تو حلقش که بهم گفته بود«نفهم!».

این دیوانه چطور بخودش اجازه داده بود بهم بگوید نفهم؟!مگر من چی را نفهمیده بودم؟!اصلا این گره های لعنتی چی بودند؟!

یکماه بعد که داشتند میبردندم تیمارستان،همان مرد را دیدم که داشت از تیمارستان فرار می کرد.ازم پرسید:«چرا می خندی؟!»...اما من نمی خندیدم! جوابش دادم:«گره هام باز شدند،نفهم!»

خنده ای کرد و برایم کلاهش را برداشت وتکان داد.

روی تخت فلزی یکی از اتاقهای بیمارستان که روی ملافه اش چند لک زرد داشت،دراز کشیدم،یادم آمد که تمام آن مدت چقدر خوشحال بودم و از درون داشتم می خندیدم!

بالاخره یک نفر پیدا شده بود که مرا می فهمید،یک دیوانه عین خودم!

از تیمارستان فرار کردم...

برای آنهایی که نفهمیدند(!):«اول باید خودرا فهمید تا در پی آن بتوان به فهمی از دیگران، دست پیدا کرد.»