جمله های زیادی را برای شروع این متن امتحان کردم.هیچکدامشان روحم را ارضا ٕ نکرد.اما می بایست از یه جایی شروع کرد،نه؟!باید یک جوری حرف را زد.آهسته و خواب آلود،تند وبا داد،بالاخره باید حرف رازد.که اگر برای مدت زیادی توی گلو بمانند،فاسد میشوند وجز کشتن صاحبشان،انتظار دیگری ازشان نمیرود.

طبقه ی بالای مان را به جوانی مغموم اجاره داده بودیم که غیر از تعداد انبوهی دفتر وکتاب،اسباب واثاثیه خاصِ دیگری  نداشت.هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر گرفته ست؛شاید فقط مدلش اینطوری بود.

بندرت از خانه بیرون می آمد.تنها زندگی می کرد اما شبها از اتاقش صدای مردی را می شنیدیم که مدام حرف میزد.وقتِ اجاره دادن که شده بود،ادعا می کرد تنها زندگی می کند و تاحالا حتی یک نفر هم پایش را به خانه اش نگذاشته و نمیخواست پول بیشتری بدهد.(پدرم شرط کرده بود اگر کسی را برای ماندن به آن خانه بیاورد،به اجاره اضافه می کند.)

گذشت وصدای آن مرد علاوه بر شبها،صبح ها و ظهر ها و حتی بعد از ظهر ها هم می آمد. 

یک شب مادر کاسه آشی داد دستم و گفت تا به بهانه ی آن،بروم و سر از کارهای جوان در بیاورم.

هر پله که به در نزدیک تر میشدم صدا ها واضح تر میشد:«رازباش ولی فاش نشدنی...تو قفس باش ولی رام نشدنی.حتی اگه دوس داری عکس همه باش ولی قاب نشدنی!»

دو تقه به در زدم.جوان سریع در را باز کرد و با لبخند به کاسه ی آش نگاهی انداخت:«به به!آقا امیر!»

صدا هنوز هم می آمد:« مثل آدمای بد،خوب،حرف نزن.واسه هر مزخرفی الکی کف نزن!»

مردد بودم،بالاخره پرسیدم:«صدای کیه؟!» جوان خنده ای کرد و گفت بیایم تو.

آدمهای زیادی را دیده بودم که همیشه  میگفتند«بفرمایید تو!»،اما فقط تعارف میکردند و از ته دل نبود.نمیدانم چرا فکر کردم این یکی واقعا میخواست بروم تو!

توی اتاق هیچی برای توصیف کردن وجود نداشت،نه مبلی،نه میزی،نه گلدانی،هیچی! 

آنقدر توی فکر رفته بودم که نفهمیدم دیگر صدای آن مرد نمی آید. جوان انگار که از اول قصدم را از آش آوردن فهمیده بود،تکیه اش را داد به دیوار و گفت:«آدم وقتی تنهاست نباید بگذارد که با خودش حرف بزند.بهش اتهام دیوانه بودن میزنند.مردم اند دیگر،دوست دارند برای هرچیزی حرف در بیاورند.اغلب ازین آهنگها گوش میدهم..تا حالا نشنیده بودی؟!بهش میگویند رپ.بهش خوبی یا بدی یا هرچیزی که بگویی،خواننده اش یکریز حرف میزند.آنقدری تند که نمیفهمی.بعضی اوقات هم حرف دلم را میزند!»بعد از مکثی اضافه کرد:«اینطوری احساس تنها بودن نمیکنم.»

آنشب جوان کلی برایم حرف زد.

می گفت:«همه ی ما داریم سعی میکنیم که بالاخره یک جوری صدایمان را به گوش دیگران برسانیم...حالا هنرمندها یک قدم جلوترند‌‌‌.نویسنده ها با نوشتن،رپِر ها با رپ.»

#دوهفته_نامه_چلچراغ.

نویسنده:بهار خادمی.