روشنایی بود و تاریکی و سوالی که آخرکدام بر دیگری غلبه می کند؟!

رانده شده ی رجیمی که بر تاریکی ها حکمرانی می کرد و اراده ای که می خواست چراغهای روشنایی را روشن نگه دارد.بدیهی ست،باید با روشنایی ماند و از تاریکی گریخت.

اینطور نبود که جنگ را نبینم یا اینکه مبارزه بلد نباشم،همه چیز خیلی به بازی گرفته شد:باورش نداشتم،جنگ  برایم واقعی نبود...

تاریکی اطرافم پرسه می زد و من هرازگاهی بهش می گفتم هیچ غلطی نمیتواند بکند. 

بعد نفهمیدم چطور تا سر دوراهی آمدم.دودل شدم،دودل ماندم.و صدایی که در گوشم می گفت:«کار بدی که نمی کنی!» به صدا گوش دادم و باز به صدا گوش دادم.دست آخر تایید کردم:«کار بدی که نمیکنم!» دیدم روشنایی دارد می آید،دودل تر شدم.جدال شروع شده بود؛بد و خوب با هم گلاویز شده یقه همدیگر را می کشیدند.آنقدری که در هم حل شدند.تشخیص دشوار شد.

بعد صدای جانم را از پس تمام آن صدا ها شنیدم که می گفت:«فکر میکنی اگر جنگ واقعی نبود،این دو تا اینقدر به جان هم می افتادند؟!

پلیدی با ریسمانی مرا به دنبال خودش می کشاند و اراده به پاچه هایم چنگ میزد که مبادا بروم! و این نرفتن و رفتن ها آنقدری طول کشید که نفهمیدم اینجا تاریکی ست.

خفگی،سرنوشتی که برای چندمین بار اراده ام را بهش مبتلا کرده بودم.

ابلیس نبود،رفته بود.مانده بودم سرگردان در تاریکی؛با سوالی که می پرسید:«چطور می توان بازگشت؟!»...

یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست، از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند!

امضا:«گناهکار»