1-دلم میخواست حرف بزنم،با هرکی.یعنی راستش فرقی نمی کرد  کی باشد؛همه اول آشنایی حرفهای یکسانی می زنند،رفتار های یکسانی مرتکب میشوندو میخواهند تا مودب بنظر بیایند.زیاد نمیشود فهمید «واقعا» کی هستند.

۲-مسخره است،دو نفر به هم میرسند و چون میخواهند با هم دوست شوند، ریز ترین و خصوصی ترین مسائل زندگی شان را برای همدیگر روی دایره میریزند تا بلکه یک وجه اشتراکی پیدا کنند...میدانید که، پایه گذاری و بقای دوستی،به همین مسائل بستگی دارد(!)

۳-دوستی ها هم پلاستیکی شده اند.دوساعت با شخصی که اسم «رفیق»را روی دوشش یدک میکشد زر (!) میزنی و در آخر جز تعارفهای الکی و معاشرتهای آبکی،هیچی عایدت نمیشود.البته من تا حالا هیچ دوستی نداشته ام...

۴-دلم میخواست حرف بزنم.یکماه بود که از خانه ام بیرون نیامده بودم ویکماه بود که هیچ آدمی را ندیده بودم؛غیر از خودم.که زحمتش را آیینه ی کوچکِ اتاقم میکشید.

خانمی کنارم نشسته بود،من را یاد سوسک می انداخت.همین را بهش گفتم.بهم گفت عوضی.حتی نپرسید چرا؟!.دیگر دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم.

۵-پسری روبه رویم ایستاده بود.موهایش عین مالِ من نارنجی بود و مثل من روی گونه اش یک خالِ ریز داشت؛خال من سمت راست صورتم بود.برای او سمت چپ صورتش.از قیافه اش پیدا بود که میخواهد بگوید:«هنوز هم دلت میخواهد با کسی حرف بزنی؟!

دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم،آینه را شکستم.

+رفته بودم سر حوض،تا ببینم شاید ،عکس تنهایی خود را در ماه.