آنه،بود؛تا آنجا که حافظه ام یاری می کند.ونفهمیدم کِی آمد...

بعد دیدم تمام آنچه را که من میخواهم،او دارد.و تمام آنچه او میخواهد،من.دیدم او میخواهد من باشد و من میخواهم،او.و اینطوری شد که پیمان دوستی مان را بستیم.

برایم از بعداز ظهری تابستانی با مه آبی رنگی که دامنه های درو شده را فرا گرفته بود و باد ملایمی که میان درختان سپیدار هوهو می میکرد و رقص چشم نواز شقایق های وحشی قرمز رنگ که در گوشه ای از باغ گیلاس میان بیشه زار صنوبرها خودنمایی میکرد،میگفت و من هم از هوای تازه سحر گاهی و رقص سرخوشانه ی پرتوهای خورشید در زمینه ی آسمان فیروزه ای رنگ،حرف میزدم.

و نفهمیدم زمان چگونه گذشت..و آنه بزرگ شد... و من همانقدری که بودم ماندم.یا دست کم فقط دوماه بزرگتر شدم.

آنه هشت تا بچه داشت و من،دو سال از کوچکترین دخترش،کوچکتر بودم!

اما آنه می آمد؛همان آنه شرلی ای که حالا بهش میگفتند خانم بلایت! ...ومن دلم میگرفت؛چین های دور چشمش را میدیدم و غصه ام می گرفت.

به ساعت فحش میدادم،عقربه ها را نفرین می کردم.حتی چند باری باتری هایش را هم عوض کردم!اما نمیشد؛زمان کند می گذشت و من،آنطور که میخواستم بزرگ نمیشدم...

یکدفعه،بخود آمدم دیدم آخرین جلد کتاب را هم تمام کرده ام.و در آن لحظه احساس کردم زندگی تاریک و سیاه شده؛گویی به یک باره همه چیز خالی شده باشد،هیچ چیز وجود نداشت.

قاطعانه تصمیم گرفته بودم به عیادتش بروم.

هنوز هم میخواهم بروم...قاطعانه!با یک دسته گلِ مینای صورتی و سفید ،برای قبری در کنج قبرستانی در گلن سنت مریِ جزیره ی پرنس ادواردِ کانادا.

بالاخره میروم؛شاید فردا،شاید بیست یا سی سال بعد. و دست گل ام را روی قبر زنی میگذارم که یک روزی دخترک موقرمز شادی بود که اشتباهی به گرین گیبلز فرستاده شده بود.