ظهر چهارشنبه،۵/۱۱/۱۳۹۷

امروز صبح یک نفر را کشتم؛هنوز دو ماه تا تولد هفده سالگی ام مانده است و آنوقت من یک نفر را کشته ام.

نمی دانم کی هستم؛کجا هستم؛حتی نمیدانم هنوز زنده ام یا نه.تنها میدانم یک نفر را کشته ام و این شهر هم دیگر هیچ شباهتی به شهری که تا هفته ی پیش سراغ داشتم ندارد.بیشتر شبیه کشتارگاه است؛کپه کپه جسدهای خونین و متعفن روی آسفالت سرد خیابان ها و کنار پیاده رو ها رها شده اند.

حتی من هم دیگر آن آدم قبلی نیستم؛یک نفر را کشته ام. و جدا ازاینکه مقتول دشمنم بوده یا نه،من یک قاتل محسوب میشوم.یعنی مگر چه فرقی دارد.او مرده است؛من کشتمش!

اما نه؛یک فرقی دارد.او دشمن من است و من هم به او نگفته ام آقای دشمن بیا به وطن و خاک من حمله کن تا من با تفنگ تو را بکشم؛خودش پا شده آمده شهر و خانه زندگی مان را بهم ریخته،آرامش را از ما سلب کرده! این یعنی اگر نمی کشتم،می مردم.

غروب چهارشنبه،۵/۱۱/۱۳۹۷

خانواده ام را گم کرده ام.حتی نمی دانم زنده اند یا نه؛شهر را بی نظمی سرسام آوری فرا گرفته است.مردم سراسیمه از اینطرف به آنطرف می دوند.صدای توپ وتفنگ حتی یک لحظه بند نمی آید.همه یا زخمی شده اند ویا اینکه مرده اند.آن عده ای هم که زنده مانده اند،هر چه را که به دستشان می رسیده در بقچه ای چپانده اند و میخواهند از شهر بروند؛بروند یک جایی که امن باشد. اما من هیچ کجا نمی روم؛من یک نفر را کشته ام و حالا که دقت میکنم میبینم خیلی هم دشمن نبوده است؛ موهای جوگندمی پرپشتی دارد و پیشانی آفتاب سوخته اش پر از چین و چروک است؛اونیفرم دشمن پوشیده است و از پس کله اش -از جایی که لوله ی تفنگ را به سرش چسباندم و آن گلوله ی لعنتی را خالی کردم- خون زیادی رفته است.

جوان را کشان کشان تا توی خرابه ای که در آن پناه گرفته ام آوردم.از توی جیب سمت چپ شلوارش یک کارت شناسایی پیدا کردم؛کارتی که گواه از ایرانی بودنش می داد!

این یعنی من نه تنها یکی از آن حرام زاده های متجاوز را نکشته ام بلکه کسی را که میتوانسته چند تا از آن لعنتی ها را بکشد،کشته ام.من شاید بچه ای را یتیم،زنی را بیوه و مادری را داغدار کرده ام.حیرت آور است!من با یک فشار کوچک بر روی ماشه اینهمه جنایت مرتکب شده ام!با توجه به اینکه هنوز دو ماه تا تولد هفده سالگی ام مانده است.

سحرگاه پنج شنبه،۶/۱۱/۹۷

اوضاع کمی آرام تر شده است؛انگار دشمن رفته تا کمی بخوابد!

شهر هم تقریبا از جمعیت خالی ست.تنها رزمنده ها و جوانان برای مبارزه مانده اند.

من هم مانده ام؛یک نفر را کشته ام و تمام شب داشتم قبر می کندم.به هر سختی ای که بود جسد را داخل آن گودال تنگ و کوچک جا دادم و رویش را هم با خاک پوشاندم.

داشتم فکر می کردم مسئله ی جنگ،مسئله پیروزی و شکست نیست؛مسئله اش انتخاب است.انتخاب بین خودت و دیگران؛اینکه برای زنده ماندن خودت از شهر بگریزی یا برای نجات و حفظ جان دیگران و خاک وطنت بایستی وبجنگی.مسئله ی جنگ،توپ و خمپاره و آتش نیست؛مسئله اش در و خون و غم و غربت است؛آوارگی ست.صدای گریه های یک دختر بچه ی پنج ساله ی یتیم است.

صبح پنج شنبه،۶/۱۱/۹۷

خورشید دارد طلوع می کند و من یک انتخاب‌دارم.نمی خواهم فرار کنم.میخواهم اسلحه ام را بردارم و به اندازه ای که آن مرد میتوانست بجنگد و دشمنی را از بین ببرد،بجنگم!

پی نوشت:صرفا خواستم این دری وری را جایی نشر داده باشم.والسلام.