بهرام آدمِ عجیبی ست؛صبحانه،نان در چایی می زند و میخورد.هر روز صبح که می آید و سرسفره می نشیند شروع می کند به حرف زدن؛از رفتن می گوید.نان را در چایی میخیساند و آنقدر درباره ی رفتن استدلال تراشی می کند که پاک آمدنش را فراموش میکنیم؛انگار که اصلا نیامده است؛همیشه بوده است؛حالا میخواهد برود.همیشه هم روی یک جمله تاکید دارد؛اینکه "ته این جاده بن بست است"

بهرام آدم عجیبی ست؛حرفهای عجیبی میزند؛هر روز صبح،بعد از تمام شدن صبحانه اش روی مبل دراز می کشد و درباره ی دنیا صحبت می کند؛اینکه خیلی بزرگ است؛باید رفت و بزرگی اش را دید؛لمسش کرد؛در آن غرق شد.

شبی،خبر رفتن پسرخاله ام را شنیدیم؛رفته بود لندن.از فردای آنشب،بهرام دیگر پایین نیامد؛یک هفته ایست که دیگر نمی آید.افسردگی گرفته است؛دنیای بزرگش را آب برده.

حالا دیگر کسی نیست که نانش را در چایی بخیساند و درباره ی رفتن حرف بزند.اما من درباره اش فکر می کنم؛بعد از جمع کردن سفره ی صبحانه روی مبل دراز میکشم و درباره ی دنیا فکر میکنم؛دنیا آنقدرها هم که بهرام میگوید بزرگ نیست.و انطور هم که بنظر می آید کوچک نیست؛یعنی نمیشود برایش اندازه ای تعیین کرد.

دنیای هرکسی درست مانند قد او،یک اندازه ای ست.نمیتوان گفت انسان ذاتاً موجودی ست قد بلند یا کوتاه،چون هرکسی دنیای خودش را دارد.

من دنیای کوچکی دارم؛از اتاقم شروع میشود و تا حد ترخص شهر ام ادامه دارد؛شاید هم کمتر.اما در همین دنیای کوچک درهای بسیاری وجود دارند‌که در آنسوی خود دنیای بزرگی را به آغوش کشیده اند.دنیایی متشکل از تمام نداشته های زندگی مان؛درباره ی صحت وجودشان نمیتوان چیزی گفت.اما اینطور بنظر می اید که وجود دارند.

چند سالی ست که تمام دغدغه ی من-و بیشتر از من بهرام- گذشتن از درهایی ست که در ذهنمان ساخته ایم؛برای رسیدن به آرزوهای دور و دراز؛برای ارضای حس نامتناهی بودن دنیاهایمان؛شاید هم برای دیدن آدمهای سفید پوست با موهای طلایی و لهجه ی انگلیسی.یا برای باغهای باروک پراگ و عطر موسیقی در فضا؛گلن سنت مری و فور ویندز با تپه های ماسه ای سرخ رنگ و فانوس دریایی کنار ساحل اش.حتی باستن و بهترین دانشگاه پزشکی اش. دلیل برای رفتن زیاد است؛برای دیدن چیزهایی که تنها در فیلمها و کتابها دیده و خوانده ایم،برای دست یافتن به دنیایی جدید،با فرهنگی جدید و آدمهایی متفاوت؛برای عبور از این در ها.

اما قبل از هرچیز،باید دری وجود داشته باشد؛آدمهایی که دنیای شان آنقدری وسعت ندارد که کفاف آرزوهایشان را بدهد؛آن ها میتوانند با عبور از این درها دنیای بی حد و حصری را به آغوش بکشند.و به مکانهایی سفر کنند که تنها کلاسیکهای اصیل میتوانند اینکار را هر چند برای مدت کوتاهی برای شان انجام دهند.

فکر میکنم کریستف کلمب هم وقتی آمریکا را کشف کرد همین حس را داشت؛احساس میکرد دنیا جای بزرگی ست.

بهرام آدم عجیبی ست؛دیگر نان ش را در چایی نمی زند.دیگر از رفتن نمیگوید؛یک هفته ایست که در ها را بسته است.


بشنویم از poo_bon: