توی همین خیابان بود که قدم میزدیم.تو گیتار زده بودی و موسیقی ات همه را به وجد آورده بود.تو آدم شهرت طلبی نبودی؛طرفدار نمیخواستی.آمده بودی آهنگت را بزنی،چون ناراحت بودی.

خودت گفتی هرموقع غم مغلوبت میکند،نیمه های شب میزنی به کوچه.نه نیمه شب.که آخر شب.مینشینی گوشه پیاده و میزنی.میخوانی و آدمها دورت جمع میشوند.توی جعبه ی گیتارت سکه می اندازند.خیال میکنند این کاره ای؛می نوازی برای پول.

من چشمهایم را بسته بودم؛با صدایت تا عرش رفته بودم.

تو خرده سکه ها  رابه گدایی دادی که قبل تر،بساطش را کنار بساط تو پهن کرده بود.همیشه همان کار را میکردی.

جلوتر رفتیم؛رسیدیم به چهار راه.میترسیدم این آخر خط باشد.اما نبود.

از همه چی حرف زدیم؛رسیدیم جلوی خانه ی من.تو هم رسیده بودی جلوی خانه ات.عجیب بود اینهمه مدت نفهمیده بودیم همسایه همدیگریم...