از وقتی خندیدن سخت شد؛از همان وقتی که مشکلات نگذاشتند لبخند بزنیم؛دورمان را هاله ای از غم گرفت و به فکر چاره ای افتادیم.

مردم ما انسانهای غمگینی بودند.و غمگین تر شدند. مشکلات اقتصادی  به روح و روان ها زدند؛شادی را از نگاه ها گرفتند و ذهن ها آشفته شدند.

این وسط اما بعضی ها،چون نتوانستند درمان قطعی اش را پیدا کنند به مسکن ها روی آوردند؛درمانی سطحی برای دردی که ریشه ای بود.برنامه هایی ساخته شدند که میتوانستند جریان بسیاری از افکار را اشغال کنند؛فکر کردن،نخستین مقدمه رنج کشیدن ها بود.و آنها  توانستند در حذف این مرحله خیلی خوب عمل کنند.

خندوانه یکی از آنها بود؛از همان ابتدای شروع برنامه از ما میخواستند بی دلیل و با دلی پر از بغض بخندیم.خندیدیم و غصه ها فراموش شدند.گفتند بخندیم.اما هیچکس نگفت چرا باید بخندیم؟!

برنامه سازان برنامه هایشان را طنز ساختند و رنگها را وسیله قرار دادند؛قرمز و سبز چیزهایی بودند که به ما روحیه میدادند.

دنیای مان خاکستری بود و برنامه ها را رنگی ساختند.گریزان از دنیای سیاه و سفیدی که داشتیم- و یا شاید هم همان خاکستری- به قرمز و سبز پناه آوردیم. زیرسایه شان خندیدیم؛دست زدیم؛فریاد کشیدیم و رأی دادیم.و به عضویت خانواده ای بزرگ درآمدیم که همه شان فراری بودند؛از زندگی هاشان،از روزمرگی هاشان.

خندیدیم و در رنگها محو شدیم؛هیچ کس هم نگفت:از غم جدا مشو که غنا میدهد به دل...

#چلـچراغ