شب است.ایستگاه اتوبوس باید غلغله باشد؛اما نیست.تنها دختری با مادرش و مردی با طوطی اش کنار صندلی های سرد ایستگاه ایستاده اند.روی صندلی ها نمی نشینند؛ هر لحظه ممکن است اتوبوسی از راه برسد؛ نشستن بیهوده ست.نشسته نمیتوان در  انتظار اتوبوسی ماند.

باد زوزه می کشد لای درختان عریان دو طرف خیابان. هوا ابریست؛ باید باران ببارد.اما نمی بارد؛حتی یک قطره هم نمی بارد. دختر با خود میگوید:« لابد چشمه ی اشک ابرها خشک شده.» بعد از مکثی،اینبار مادرش را خطاب می گیرد:« و یا شاید هم ما آن را خشکاندیم!»

_ چی را خشکاندیم؟

اتوبوسی از راه می رسد؛مجال پاسخ دادن از دخترک گرفته می شود.

_ نرو.نرو.نرو...

صدای ممتد طوطی ای زندانی درقفس است.بنظر نمی آید عاشق باشد.عادت کرده است.و یا شاید هم عادتش داده اند؛ به عاشق بودن؛ به عاشق ماندن. اما همه ی اینها پیش فرض است؛ صاحب طوطی زمانی سخت عاشق بوده است. اما هیچکس این را نمی داند؛دختر و مادرش نمی دانند؛ طوطی نمی داند. حتی دیگر خود مرد هم  نمی داند...

دختر «من کارت» را روی صفحه ی دستگاه می گذارد؛ به اندازه ی دو نفر کارت می کشد.با یک دستش میله ی زرد رنگ اتوبوس را گرفته است تا زمین نخورد و نگاهش به مردی ست که با آنها در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود؛بنظر می رسید منتظر اتوبوس باشد.اما حالا سوار نمیشود؛ مردد است؛سوار نمیشود؛روی صندلی های سرد ایستگاه می نشیند.شاید منتظر اتوبوس بعدی ست.ویا شاید هم منتظر هیچ اتوبوسی نیست؛ از چشمهایش نمیتوان چیزی فهمید.

_ نرو.نرو.نرو...

آخرین صدایی ست که دختر میشنود.با حرکت اتوبوس صدا دور و دورتر میشود؛ تا جایی که نیست می شود.

همه ی آدمهای توی اتوبوس خاکستری شده اند؛حتی دخترک هم خاکستری شده است.جوانی انتهای اتوبوس به میله ها تکیه داده است و پالتوی بلند مشکی اش تا زانومی رسد.همه خاکستری شده اند.جوان اما خاکستری نیست؛ رنگی مانده است.البته اگر بتوان سیاه و سفید را رنگ دانست. 

دختر چشم از جوان بر نمیدارد؛ نمیتواند چشم بردارد.انگار که مسخ شده است؛ مسخ چشمهایش.چشم ها خیلی مهم اند؛چشمها قادر به تکلم اند.صوت وآوا ندارند.اما میتوانند؛ در گفتن تمام آنچه که میخواستیم بگوییم و نتوانستیم بگوییم.چشمها خیلی مهم اند؛ دروغ نمیگویند؛ نمیتوانند بگویند.یکراست به قلب منتهی می شوند و هر آنچه به قلب منتهی شود دروغ نمیگوید؛ نمیتواند دروغ بگوید.

جوان نگاهی کوتاه اما عمیق به دخترک می اندازد؛ چشمها کار خودشان را می کنند؛دخترک سخت دچار شده است.

دختر میداند جوان ابلق دو ایستگاه دیگر پیاده میشود.این را خودش به همراهش گفته است.همان همراه خاکستری ای که جوان را «میم» خطاب کرده بود.

«میم» توجهی به آدمهای خاکستری توی اتوبوس نشان نمی دهد.از توی شیشه اتوبوس صورتش را برانداز می کند و مدام دست لای موهایش می کشد.

دختر دارد به طوطی فکر می کند.به آن جمله ی کلیدی؛ شاید لزوما "نرو" جواب ما به زندگی ست؛ جوابی عاجزانه برای نگه داشتن تمام آنچه از دست میدهیم؛به تمام آنچه باید از دست بدهیم.

یک ایستگاه را رد کرده اند؛ حالا تنها یک ایستگاه دیگر مانده است. جوان هنوز هم به کسی نگاه نمی کند.دخترک با نگاهی دقیق در اجزای صورت جوان سعی در بخاطر سپردن چهره اش دارد. هرچه باشد تنها یک ایستگاه دیگر مانده است.

ایستگاه دوم؛ جوان بالاخره آخرین نگاهش را به دخترک می اندازد و آخرین ها جاودانه میشود.

_ پیاده میشویم.

تنها یک جمله برای رفتن کافی ست.جوان می رود و صدایش برای دختر جاودانه میشود؛ نگاهش جاودانه میشود؛ رفتنش جاودانه می شود...

حالا دیگر آدم های توی اتوبوس رنگی شده اند. اما دخترک طوطی شده است. با جمله ی کلیدی که میگوید " نرو.نرو.نرو..."

طوطی سرگشته را در قفس می اندازند.