زیاد فیلم می بینم؛سینمایی و سریال. این باید نگرانم کند.
دوماه از وقتی که واقعا کتابی خوانده ام می گذرد و تا همین دیشب، درگیر محاکمه ی مرسو بودم. دست آخر سه صفحه را باقی گذاشتم و کتاب را به صاحبش برگرداندم.دلم نمیخواست خودم را مجبور به تمام کردن کاری کرده باشم.حتی اگر آن از بهترین ها باشد. که مسلما نبود؛ چطور میتوانستم اعدام مرسو را تماشا کنم؟
و بعد از همه ی اینها، باید عذاب وجدان داشته باشم. فلش های پر خالی برگردانده می شوند و زمان به رویت تف می اندازد. دیدی امروز هم تمام شد؟! 
همه چیز برایم شده سکانس ها و صحنه ها. دبیر شیمی نکته ای میگوید و متوجه نمی شوم؛حواسم پرت است. حالا میخواهم بکشمش عقب. تا دوباره تکرار شود؛نمی شود.تلاش نافرجامی ست.
از مدرسه برمی گردم.زنی مسن با پیرمردی کل کل می کند.سر کرایه.این کاری ست که راننده تاکسی ها برایش آفریده شده اند؛هیچوقت قانع نمی شوند.

استثنایی ندیده ام.بنا می گذارم بر اینکه همه شان سروته یک کرباس اند.
دعوایشان بالا گرفته بود.مرد روی زن دست بلند کرد و زن جیغ کشید.با پلاستیک خریدهایش توی صورت مرد می زد. تقریبا به در خانه مان چسبیده بودند.با این حال انگار داشتم فیلم تماشا می کردم. انگار چیزی مجزا از آنها و اتفاقاتی بودم که داشت رخ می داد.

فیلم باز ها،آنهایی که تا چهار صبح بیدار می مانند درحالی که فردایش امتحان ریاضی دارند، نمی توانند دل خوشی از زندگی خودشان داشته باشند.فیلم و سریال مرهم است. میشود با شخصیت هایش خندید،گریه کرد.به آنها عشق ورزید و گذاشت همه چیز تمام شود. 
و در آخر سپاس گزار بود. این چیز کمی نیست؛وقتی هیچوقت از روزهایم راضی نبوده ام. و همینطور پایان ناامیدکننده ای که دارند.

امروز ظهر دوتا دختر دبستانی دعوا می کردند.یکی شان که جلوی من بود و سعی می کرد از فحش های استانداردتری استفاده کند به آن یکی گفت: ایشالا بابای تو هم مثل بابای من شهید بشه.
نفهمیدم نفرین می کند یا دعا.

پ.ن:عکس صرفا بازیگر مورد علاقه ی موقتی ام می باشد.لعنتی همه ی آدمهایش موقتی اند.