ایندفعه فقط برای شنیدن صدای تلق وتولوق کیبورد آمده ام. بعنوان کسی که نمی تواند خودش را راضی به درس خواندن کند و در عین حال بخودش اجازه ی انجام هیچ کار دیگری را هم نمی دهد، حساب زیادی روی فردا باز می کنم. هر امروز را به دست فردا میسپارم و این چرخه ی رخوت انگیز ادامه دارد. اما نمی گذارم شب ها از دست بروند. شب ها را گذاشته ام برای همینگوی؛ ارنست جان عزیز و آن وداع با اسلحه اش. هم تنها کسی ست که برایم مانده. و البته  505 آرکتیک مانکیز ها. آنجا که میگوید : but i crumble completely when you cry. و هر دفعه همان احساس اولیه را در من ایجاد می کند. ترک پایانی دومین البوم این گروه و من دیوانه اش شده ام. بخاطرش بهترین دیوار اتاقم را از پوستر پر کرده ام و فکر می کنم این همان راهی ست که وقتی دیگر برایمان راهی نمانده انتخاب می کنیم. برای نشان دادن احساساتی که تنها به خودمان مربوط اند. تمام سنگینی شان روی شانه های خودمان است. مثل عشق های یکطرفه و نامه هایی که هرگز پست نمی شوند. دیشب تمام شان را باز کردم. بطرز احمقانه ای به احساسات پاک و معصومانه آغشته شده بودند. در هرکدامشان نوعی عجز و بیچارگی به چشم می خورد. ناله ای برای دوست داشتن. و بیشتر از آن، دوست داشته شدن. 

فکر می کنم بطرز برگشت ناپذیری منزوی شده ام؛ یک معادله ی یک طرفه. و برایش نمی توانم کاری بکنم. آخرین باری که واقعا بین آدمها بوده ام برای عصب کشی دندانی بود که درد نمی کرد اما سوراخ شده بود. تمام مدت سرم را پایین نگه داشته بودم و به کفشهایشان نگاه می کردم. تا جایی که بی حس کننده به نیمی از بینی ام هم سرایت کرده بود و آنوقت حتی نمی توانستم نفس بکشم. تا اینکه صدایم زدند برای حفر چاهی توی دهانم و بعد از آن پر کردنش.

تازگی ها متوجه شدم علاوه بر اینکه دیگر به روز دانش آموز تعلق ندارم ،روز دانشجو هم به نوبه ی خودش پذیرایم نیست! در حال حاضر دانشگاه رفتن میتواند مرموز ترین و خوشایند ترین اتفاق زندگی ام باشد.

پ.ن: عنوان؟ نمی تونم روی همه چیز اسم بزارم.شرمنده!