داشتم به یک پیراهن آبی رنگ فکر می کردم.با چین های کافی روی سرآستینش.با یک کمر باریک.این دوتا تنها چیزهای باارزش یک لباس اند؛آستین های چین دار و کمر باریک.
بلد نیستم برقصم.اما با یک پیراهن آبی شاید بتوانم.تقریبا این یک عادت کهنه است که همیشه ،عکس لباسهای فروخته شده را توی گوشی ام نگه میدارم و حتی یکبار تا مرز چاپ تمامشان پیش رفتم.اما پولم کفاف نداد.انگار لباسها با رنگ و طرحشان می توانند یک روح پیر را مخفی کنند.نمی توانم بگویم چطور، اما فهمیدم بعضی روح ها پیر اند. که هر شب دندان هایشان را توی لیوانِ آبی قایم می کنند و می روند تا استخوانهای پوک و زانوهای رنجورشان را روی تخت پهن کنند. بعد از آن ، تنها ایده ای که درباره خودشان دارند متفاوت بودن است. بدنیا آمدن در قرن اشتباه و در قاره ی اشتباه. آنوقت است که حسابی منزوی می شوند.سرشان را می کنند توی یقه ی خودشان و میخواهند از مزیت های گوشه گیری بگویند. این آسان ترین راه است.اما راه حل نیست. 
حتی یک پیراهن آبی با کمر باریک و چین های کافی هم، کافی نیست. نمیدانم چه چیزی کافی ست. به هرحال، روی تلی از نارضایتی ها غلت میخورم.که این هم کافی نیست.
بعد از  پیراهن آبی، به ترس فکر کردم. به یک داستان ترسناک عامه پسند*. به مرده ای که زنده شده بود ولی فرانکشتاین در رعد و برق زنانِ آسمان، با دیدن موجودی عریان، ایستاده در تاریکی، اشک شوق در چشمهایش حلقه زد در حالی که تمام اینها می توانست خون را در رگهای من بخشکاند.شاید ترس، ندانستن بود و یا به درستی نشناختن. شاید چنگال های من تیزتر باشند و تاریکی از جایی در درونم بجوشد. آن وقت، هیچ‌کابوسی من را نخواهد ترساند.

 

 

*pennydreadful