"دشمن ترین دشمن تو ، دیوی ست که درون توست."

 زیر ترقوه ها،در هر دوطرف ، خط بخیه تا جایی که به استخوان جناق می رسید ادامه داشت. دور مچ ها، روی بازوها ، خطی در وسط شکم و بالای زانوان و حتی روی مچ پاها هم همینطور.تمام اندام های داخلی را در آورده بودند.همه شان - همه ی رگ ها و تمام اعصاب مرکزی و محیطی- جایگزین شده بودند.اعضا از اشخاص مختلف به قرض گرفته شده بود.یک سرقت بزرگ اما مخفیانه از قبرستان.یک عضو کوچک؛شاید یک قلب به اندازه ی مشت دست.و بعد تمام اینها در بدنی گردهم آمده و در نهایت راهیِ همان قبرستان می شدند. بعد از چند ده سال، مردگان دست هایشان را از زیر خاک نم گرفته دراز می کردند و هر کدام، عضو به سرقت برده شده ی خودش را برمیداشت.آن را در بدنی که دیگر خیلی بدن نبود می گذاشت و آنکه کلیه اش را پس می گرفت سعی می کرد نیمی از کلیه ها را زیر دنده ها و اندک گوشت فاسدی که میان استخوان ها تار عنکبوت تشکیل می داد جا دهد. 
تمام اعضا جایگزین شده بودند جز آنچه مغز و خون می نامیدند. دکتر با پارچه دستهایش را پاک می کرد. گفت: حالا دیگر فقط یک نفر نیستی مرد جوان، هزاران نفری. هزاران نفر! 
- مگر قبل از این فقط یک نفر بودم؟ 

 

 

​​

 

At day I am all gentle and kind
At night  it will appear, my second mind.
What seems to be a man at ease
is man bearing a dreadful disease.
I walk around with something to hide
I'm just like Dr Jekyll and Mr Hyde!

When daylight ends and darkness falls
My mind turns and the Demon calls.
From a gentleman to evil I turn
I will slipp your throat and let your body burn.
I've got so much anger inside
I'm just like Dr Jekyll and Mr Hyde!

 آنچه از ترس خون را منجمد کند و ضربان قلب را بالا ببرد.