چیزهایی هستند که من را به وجد می آورند و این چیزها ، بندرت محبوب و قابل بیان اند. سریعا رد می‌شوند. با یک نگاه منطقی و سالم، حتی ممکن است من را به بیماری ای روانی محکوم کنند. اما من از این چیزها لذت میبرم. با وجود آنکه میدانم(nevertheless) ، یکی از آنها بود.البته تنها به اندازه ی سه قسمت آغازین. معمولا سریال ها را برای شروع  نگاه میکنم. اگر قوت اولیه حفظ شود، آن را ادامه می دهم. اما هرگز قسمت آخر را تماشا نمی کنم. یک جور فریب ذهنی ست؛ برای تمام نشدن تمام چیزهایی که نمی خواهم تمام شوند.
پروانه، نه به آن منظور و نمادی که در سریال به کار رفته بود، که به معنایی دیگر ، برای من با ارزش شده است. پروانه، یک مثال صادق از رفتاری ست که در تمام دوران کودکی و نوجوانی و بعد از آن جوانی، از روی غریزه انجامش دادم؛ یک جا نماندم، با یک نفر نماندم. و یک پروانه شدم. یک پروانه ی سفید بدون خط و خال. هیچ دوستی نبود که آن را به من نسبت بدهند و در عین حال، به تمام آدمهایی که همکلاسی ام بودند به طریقی، نزدیک بودم. پای درد و دل هایشان نشسته بودم. راز هایشان را نگه داشته بودم. اما دوست نزدیک شان نبودم. 
یک شب بخاطرش گریه کردم. بعد از بیست سال، از این موضوع شرمنده بودم. چون نمی‌دانستم یک پروانه ام. چون برای رفتارم اسمی پیدا نمی کردم. 
حالا یک اسم پیدا کرده ام. یک سبک پیدا کرده ام.
به گمانم اسامی ، به  آسان تر پذیرفتن چیزی که هستیم کمک زیادی می کنند.حتی شاید به همین یک علت، وجودیت دارند. 
من یک پروانه ام.حالا یک اسم دارم؛ پس مقبولیت دارم.