در اغلب مواقع، ما معترف ایم که شخص مقابل ، همان شخصی نبوده که انتظارش را داشته ایم. که بعد از مدتی عوض شده است. این تفکر،باعث میشد بخواهم با آدم های کمتری آشنا شوم. اما یک لحظه صبر کن، اگر این تنها خاصیت شروع هر چیزی باشد چه؟ اگر به دلیل شناخت ناکافی، برای شخصی که چیزی را با او شروع کرده ایم ، در دنیای خودمان به اندازه ی کافی جا وجود دارد، و اگر تنها بخاطر این شناخت ناکافی توانسته ایم او را در کنارمان داشته باشیم، پس شروع ها هیجان انگیز نیستند؟ 
زمانی که ناگزیر می دانیم بندرت یک شخص می تواند در دنیای ما - در دنیای معیار ها و دسته بندی های ما- دوام بیاورد، تنها شروع است که می تواند این کار را به مدت کوتاهی انجام دهد. بعد از آن، گند همه چیز در می آید. ادامه دادن دیوانگی ست. باید با یک شروع دیگر، خود را درگیر ناشناخته هایی کنیم که بسرعت تغییر پذیر اند‌. پایان چیز بدی نیست،وقتی یک شروع هیجان انگیز دیگر در انتظار ماست.
پ.ن: سه قسمت از سریال تازه بیرون آمده ی «همسر مسافر زمان» دیدم و قبل از آن که گندش در بیاید، همانجا رهایش کردم.
نمی توانم ایده ی سریال را قبول کنم. سفر در زمان، دست کم طوری که سریال به ما نشان میدهد، غیر منطقی ست. مسافر زمان، به گذشته برمیگردد تا به نسخه ی کودکی اش مهارتهای لازم برای هر جهش زمان را آموزش دهد در حالی که تغییر در زمان ، اجتناب ناپذیر است و همین شخص، نمی تواند مانع مرگ مادرش شود. 
از طرفی، اتفاقات چه زمان برای اولین بار رخ دادند؟