خانم ویلیامز امتحانش کرده است و انگار حقیقتا قابلیت نوشتن از زبان اول شخص را ندارد. درست مثل اینکه به PTSD پس از خوانده شدن دفترخاطرات توسط خوانواده دچار شده باشد. به هر حال، این هم یک جور بلاست که می تواند هر زمان دلخواه بر سرش نازل شود. اما درباره ی بقیه بلایا، میخواهد کنترلشان کند.میخواهد به زندگی ای جز آنچه سزاوارش است و میخواهد رضایت ندهد.حتی به قیمت زجر کشیدن.مگر نه اینکه تنها مقصد به مسیر معنا می دهد؟ اسمش را بگذارید کمالگرایی اما این لجاجت است.
پ.ن: گفته بودم خانم ویلیامز فتیش کتاب های قدیمی گرفته؟ اون برگ های زرد و شکننده و خشک که بوی خاک میدن. و جلد های گالینگور مشکی و بخصوص زرشکی که زرکوب شدن...
این ptsd که میگی رو میفهمم، و چه راه رندی رو براش پیش گرفتی! ((: برعکس من که کلا بیخیال نوشتن رو کاغذ شدم ولی رهایی نیافتم از ناامنی.
+ چندوقت پیش در یکی از شبکههای ملعون اجتماعی، ویدیویی از یه روانشناس دیدم که میگفت اگر از یه اتفاقی ۱۸ ماه گذشته و هنوز آزارتون میده، نذارید خودش با یه یادآوری بیاد سراغتون، عمداً بهش فکر کنید و ببینید میخواد الارم چه ضعف شخصیتی رو بهتون بده. رو یه مورد امتحانش کردم و خوب کار کرد. (: