_ببینم، تو هم اومدی ببینی اردک های حوض کجا رفتن؟
مردی با موهای زنجبیلی کنار حوض بزرگ پارک، روبه روی پسرک ایستاده بود.
پسرک معمولا خجالتی بود و از گپ زدن با آدم هایی که در محدوده ی امن ذهن اش  نبودند بشدت پرهیز میکرد و آدم های غریبه در صدر این لیست قرار داشتند؛لیست آدم هایی که به محض برخورد باید با سرعت هرچه تمام تر از دستشان فرار کند.
اما آن مرد غریبه موهای زنجبیلی داشت و پالتوی بلند قهوه ای به تن کرده بود و قبل تر از آن مشغول قفل کردن مغازه ی کتابفروشی اش بود.
پسرک از محدوده ی امن اش خارج شد و جواب داد: بله؟ با من هستید؟
مرد به کتابی که در دست های پسر بود اشاره ای کرد و گفت: بله، با تو. لابد تو هم میخوای بدونی اردک های پارک وقتی هوا حسابی سرد میشه کجا می رن.
پسرک لبخندی زورکی زد: این؟ هنوز کتاب رو نخوندم. در واقع دارم می رم کتاب رو پس بدم و بجاش یه کتاب دیگه بردارم.
+چه غلط ها!
پسرک جا خورد. این کمی نامتعارف و بیش از حد صمیمانه بود. باید هر چه سریع تر بدون هیچ حرفی آنجا را ترک می کرد.
- کتابش بصورت عامیانه نوشته شده. مترجمـ..
+زبان اصلی هم به صورت عامیانه ست اگر که مشکلت همینه.
- آهان.که اینطور.
مرد کمی نزدیکتر شد و لبخند گشادی زد و گفت: یه جایی توی کتاب، هولدن( نقش اصلی) میخواد بدونه اردک های پارک موقع سرما کجا میرن.

-جالبه. بهش فکر نکرده بودم. حالا اردک ها کجا میرن؟
+معلوم نیست. حتی مهم هم نیست. اصل موضوع دونستن این نیست که اردک ها کجا میرن. مطرح کردن  همچین سوالی جالبه.
- اون کتابفروشی برای شماست؟
+نه. اما یه روزی یکیش برای من میشه. یکی که پر از کتاب باشه. قفسه هایی به بلندی این فواره .
مرد با دست به فواره اشاره کرد. پسر برق اشتیاق را در چشم های مرد می دید. برق یک رویا و دلگرمی به آن.
- مطمئنا همینطوره. و من یه مشتری دائمی ام. همون مشتری ای که همیشه کتابی رو از بالایی ترین قفسه میخاد.
مرد قهقه ای کوتاه زد و گفت: این حتی از فهمیدن اینکه اردکهای  پارک زمستونا کجا میرن سخت تره.
- پس شعار ما اینه: مشتری راضی، پای شکسته‌.
+ مشتری راضی!این خوبه. هستم. حتی به بهای شکسته شدن پاهام برای آوردن کتابی از بالاترین قفسه.
هردو کمی دیگر ماندند و به گپ زدن ادامه دادند و پس از آن، بدون خداحافظی  ای قطعی، از یکدیگر جدا شدند.
این آغاز یک دوستی بود.

پ.ن: صرفا برای این که متوجه بشید موهای قرمز چه تاثیر عظیمی در زندگی من داره!

(این نوشته رو بین یادداشت های گوشیم پیدا کردم و دلم نیومد منتشرش نکنم!)