جورج، فکرش را کرده ام و به این نتیجه رسیده ام: نمیشود. نباید بشود.

آه، دارم خودم را و بیشتر احساساتم را کنترل میکنم تا برایت توضیح بدهم چه چیزی نمیشود! 

قضیه از این قرار است. من نمیتوانم به این واقعی بودن بیش از حد زندگی رضایت بدهم. نمی توانم روزهایم را شب کنم و شب هایم را روز کنم بدون آن که چیز واقعا عجیب و مرموزی رخ ندهد. نه، منظورم را خوب نمی فهمی انگار. بگذار اینطور حالی کنم. من باید به یک جایی سفر کنم. یک جایی که واقعی نباشد. دنیای داخل کتابها یا همچین چیزی. می گویی چه کسی نیست که همچین چیزی را نخواهد؟ الان برایت میگویم.. خب این قضیه قرار است من را نسبت به زندگی ام دلسرد کند. برای همین است که گفتم نباید بشود. این زندگی نباید تا این حد واقعی باشد. یعنی هنوز که نتوانسته اند به جرئت نظریه ی سفر در زمان انیشتین را رد کنند، توانسته اند؟

ببین، حرف من هم همین است! بیا درباره اش امیدوار باشیم. حتی میتوانیم درباره اش امیدوار باشیم! موسیقی می بایست نوعی ماشین زمان باشد. تو روی پله ای از کوچه پس کوچه های پاریس نشسته ای. سال ِ2010است و درباره اش هیچ شوخی ای نداریم. یکجورهایی درباره این که نمی توانی یک نفر را پیدا کنی تا  بتواند آمریکایی صحبت کند ناامید شده ای. هتل را گم کرده ای و پاهایت خسته شده اند.مینشینی روی همین پله ها. بعد همزمان با ناقوس ساعت که نیمه شب را اعلام میکند یک ماشین قدیمی برایت نگه میدارد و اصرار دارد سوار شوی. سوار میشوی و چیزی که انتظارت را میکشد یک مهمانی ست با حضور اسکات و زلدا فیتز جرالد و کول پرتر. بعد از ان همینگوی و استاین. و همینطور الی آخر. هر نیمه شب، همانجا ،همان کوچه منتظر میمانم تا یک ماشینی من را بردارد با خودش ببرد به کافه ای که همینگوی دارد پشت یکی از میزهایش غر میزند. و قسم میخورم هر نیمه شب ! 

اما فعلا بگذار کول پرتر با let's do it این کار را برایمان انجام دهد: 

بشـنویم.